عقیل دادی زاده

 

بکارت بکر

علی مش حیدر می گفت:زن باید مواظب دهانت باشی،زن ناخنهای پایت بیشتر .علی مش حیدر می گفت:بدریه این نوع دیگری از امتحان خداست،بکارت دهان،علی مش حیدر می گفت: بو آدم را سحر می کند.

و حالا بدریه می گفت:علی این نعمتِن نعمت،خدا به همۀ بندهاش نمی دهد. و حالا بدریه می گفت:با این بو می توانیم یه خو زندگی راست کنیم.

ادامه مطلب ...

ابراهیم پشتکوهی

 

خشونت جناب «خ»

 

کلمه ها

در انتظار حروف بودند

برای شدن یک شعر عاشقانه

اما حرف «خ»

مثل یک فرمانده خشن از وسط کلمه ی

لبخنده

خودش را کنار کشید

                   «من نمی یام»

ادامه مطلب ...

سید مهدی موسوی

 

ناگهان زنگ می زند تلفن، ناگهان وقت رفتنت باشد...

مرد هم گریه می کند وقتی سر ِ من روی دامنت باشد

بکشی دست روی تنهاییش، بکشد دست از تو و دنیات

واقعا عاشق خودش باشی، واقعا عاشق تنت باشد

ادامه مطلب ...

سعید آرمات


در پرسه زدن های چندی پیشم به غزلی بر خوردم از سید مهدی موسوی که مرا به تأمل واداشت.رهبری نقد در شعر کلاسیک به خصوص غزل به طور قطع در این سالها با بحران جدی روبه رو بوده است چرا که نگاه به این قالب هنوز هم برای اغلب سرایندگانش آمیخته با شیفتگی است.

بدتر اینکه کمترین معیار شعر بودنش داشتن وزن و قافیه است که متأسفانه در بسیاری موارد به بزرگترین معیار آن تبدیل شده است.در جلسات به اصطلاح جدی نقد آن نیز که نمونه اش سال پیش در همین بندرعباس برگزار شد به عرض ارادتمندی غزلسرایان سرسپرده  به دو سه نام ِپایان پذیرفته گذشت. دوست ترک نژادی که سینه چاک منزوی بود احتمالاً به خاطر تعصب نژادی حاظر نبود نام کسانی دیگر را به عنوان غزلسرایان مهم این سالها بپذیرد و یکی دیگر که سرسپرده ی بهمنی بود شده بود جبهه ی مقابل و کم مانده بود کار به دوئل بکشد و این می شود جلسه ی آسیب شناسی غزل امروز! این در حالی است که منزوی چند سال است درگذشته و بهمنی هم از اوایل دهه ی هفتاد کار قابل ملاحظه ای به عنوان مجموعه ی غزل ارائه نکرده است !

ادامه مطلب ...

آذر شیردل

 

آشیل


با امروز 4 ماه وده روز  می شود که ندیدمت، اگر طلاقت داده بودم تا حالا عده ات هم تمام شده بود  وراحت زن نره غول شده بودی .  

نره غول که توی ذهنم بالا وپائین رفت دهنم گس شد انگار یک هورت چای  داغ ریختند توی گلوم که تا ته معده ام را سوزاند. صدای اذان از مسجد سر کوچه می پیچید توی سرم، حالا حتما می دوی وچادر سفید گل ریز می گذاری سرت ومی ایستی سر قبله ، چند دور تسبیح می گردانی ، قرص  صورتت زرد وسفید لای چادر گم می شود ویقین نره غول هم می ایستد جلویت به نماز که مرد باید جلوتر از زن بایستد  تا حواسش پر ت نشود. من می ایستم جلوی آینه ، مادر می آید کنارم ، دست می کشد به موهایم، می گوید : ازش خوشت اومد ؟ سرخ نمی شوم دوباره می پرسد می گویم : بد نبود. دوسه ماهی می شود که پیله کرده بود تورا ببینم . نمی توانستم باور کنم یا می ترسیدم نمی دانم . از اینکه یک دست ناقص را نشان بدهم  یا اینکه نه بشنوم وغرورم جریحه دار بشود، شاید هم ته دلم  چون زنی غیر مادرم ندیده بودم می ترسیدم. نمی دانم چی شد ، اما هر چه بود تو سر سفره نشسته بودی و من با دستی با سه انگشت  کیک دهنت گذاشتم . پرک انگشتت که خورد به دستم حلقه از دستم افتاد . ضعف کردم، با همان سه انگشت حلقه رفت توی دستت ، تو شدی زنم.

شب مصیبتی بود عجب ، نمی دانم باقی مردها چطور بودند، اما  فکر نمی کنم کسی نگران باشد چطور باید زنی را  بغل کند. یعنی نره غول هم همانطور سخت  و تورا صاحب شده بود؟با دودست حتما خیلی بهتر می شود  صورت زرد تورا دید، حتما پوست زیتونی توبا ده انگشت بهتر لمس می شود .

ادامه مطلب ...