با من صبح نشده ای

«بامن صبح نشده ای» گزاره ای است که در اول شعر ندا سخایی آمده است و در واحد جمله ای شاعرانه کاملن پذیرفتنی چرا که قرائتهای مختلف را در نهاد زبانی خود داراست . کوشش چندانی نمی خواهد و از همان اغاز خواننده را متوجه شعر می کند فارغ از اینکه از پیش تعیین کرده باشیم که مثلن با شعری از شاعری طرفیم  یا احیانن در وبلاگی که عنوان شعر بر پیشانیش آمده آن را بخوانیم 

این جمله ظاهرن کلید ورود به شعر است و و کلمه ی صبح با معانی در و کنارش و شبی که رفته است و تداعی های بسیار دیگر  نباید تمام شود  اما نه این طور نیست از آنجایی که اکثر عبارتها فضایی انتزاعی دارند کمبود تصویرهای پیش برنده برجسته است. شاعر از بغل این نشانه ها رد می شود و روی آنها تمرکز نمی کند انگار مال او نیستند  صبح در اول شعر گم می شود ،در پاراگراف بعدی «نان» فراموش می شود و بعد «انگشتها»، «گره  روسری» و« تبخال» .شعر در هاله ای از رمز تمام می شود حال آنکه نشانه های یاد شده هر یک  توانایی بالقوه ی بسیاری در این رمز گشایی دارند .به نظر می رسد شاعر سرعت بالایی دارد منظره ها را ندیده و در پایان هم مسیری مبهم  مقابل ماست مهمترین عنصری که دارد کم و بیش خوب پیش می رود حس شاعر است حسی که چندان مبتنی بر حواس شاعرانه نیست در این شعر رنگها و بوها  کجا هستند .صداها کجا قایم شده اند که بیرون نمی آیند.کلمه ی بو یا مزه بهع خودی خود القای بو و مزه ای را در پی ندارد اگر چه نشان از حواس شاعر است به این موضوعات ولی گاهی وقتها توصیف های کوچک و ساده ای که به دست می دهیم درخشتدگی یک شعر را چند برابر میکند درست مثل نوری اندک که از زاویه ای خاص  به یک پرتره تابیده شده باشد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد