ناگهان زنگ می زند تلفن، ناگهان وقت رفتنت باشد...
مرد هم گریه می کند وقتی سر ِ من روی دامنت باشد
بکشی دست روی تنهاییش، بکشد دست از تو و دنیات
واقعا عاشق خودش باشی، واقعا عاشق تنت باشد
روبرویت گلوله و باتوم، پشت سر خنجر رفیقانت
توی دنیای دوست داشتنی!! بهترین دوست، دشمنت باشد
دل به آبی آسمان بدهی، به همه عشق را نشان بدهی
بعد، در راه دوست جان بدهی... دوستت عاشق زنت باشد!
چمدانی نشسته بر دوشت، زخم هایی به قلب مغلوبت
پرتگاهی به نام آزادی مقصد ِ راه آهنت باشد
عشق، مکثی ست قبل بیداری... انتخابی میان جبر و جبر
جام سم توی دست لرزانت، تیغ هم روی گردنت باشد
خسته از «انقلاب» و «آزادی»، فندکی درمیاوری... شاید
هجده «تیر» بی سرانجامی، توی سیگار «بهمنت» باشد
توی دنیای دوست داشتنی!! بهترین دوست، دشمنت باشد
این قسمت از شعر من را به یاد شعر استاد اخوان ثالث میندازه :
"زندگی را دوست می دارم
مرگ را دشمن
وای ، اما با که باید گفت این ؟ من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن "
لذت بردم از شعرتون
شاد باشید و سلامت :)
این شعر را در وب خود آقای موسوی خوندم و فوق العاده کارهای اینچنینی را دوست دارم
اما نکته جالب برای من اینجاست که کسی که ادعای سردمداری غزل پست مدرن با همان مولفه های خاص را دارد
خودش عملا در اشعارش در مسیر متعادل تر قدم برمیدارد
خانم مختاری پسامدرن لزوماً به پیچیده گویی ارتباط ندارد برای ذهنهایی که شاید خیلی به دنبال تنوع و تکثر نیستند تجویز نمی شود نوعی آزادی در فرم برای ذهنیتهای عادت نکرده به این نوع رهایی از قید و بند فرمی و آزادی در ابداع و خلاقیت شاید مسبب عدم برقراری ارتباط شود
آقای آرمات عزیز سلام
خسته نباشید
البته منظور من فقط پیچیدگی نبود
و صد البته که بنده شاگرد شما هستم و همیشه افتخار می کنم به اینکه از اطلاعات غنی تان می توانم بهره مند شوم
با سپاس از نظراتتان منتظر ارائه شعرها و نظرهای شما هستیم
سلام
خسته نباشید
البته هر اسمی که شما رو شعرم میذاشتید من می پذیرفتم
حالا باشه "پشت لبخندهای آجری اش"
ممنون