هر اطاقی مرکز جهان است.    اکتاویوپاز 

 

 

خانه ی شهریاران جوان

چهار شنبه 12خرداد

شش و نیم عصر

شعر خوانی شاعران 

 

با تشکر از بنیامین انصاری به خاطر ارسال مطلب زیر

 

نگاهی به روانشناختی شخصیت در فساد در کازابلانکا

طاهربن جلون نویسنده مراکشی در سال 1944بدنیا آمد.او در دبیرستان فرانسوی ها درس خوانده و در سال 1971از دانشگاه محمد پنجم در شهر رباط با درجه کارشناسی ارشد در رشته فلسفه فارغ التحصیل شده و به فرانسه مهاجرت می کند و یک سال بعد از دانشگاه پاریس در رشته روانپزشکی دکترا می گیرد. او که ساکن فرانسه است تمامی نوشته هایش را به زبان فرانسوی می نویسد. و تاثیرات روانشناسی و فلسفی در آثار او به خوبی دیده می شود.

داستان فساد در کازابلانکا مانند سایر داستان های او در جامعه اسلامی مراکش اتفاق می افتد و این مسئله مارا به عنوان خواننده خارجی گاهی دچار تردید می کند طوری که بین شخصیتها وجامعه توصیفی آن هیچ تفاوتی احساس نمی کنیم. مثل اینکه داستان را یک نویسنده ایرانی نوشته باشد و تمامی حوادث در ایران واقع بشود آنها را می پذیریم. که این موضوع تا حد زیادی مدیون ترجمه بسیار خوب محمد رضا قلیچ خانی است.

فساد در کازابلانکا داستانی است در رابطه با فساد در دستگاه های اداری و دولتی که یک کارمند سالم هم اگر خودش بخواهد سالم بماند در چنبره این سیستم فاسد خرد می شود. فساد در کازابلانکا از لحاظ عشق،شهوت ،ثروت،فقر ،قدرت ،خیانت ،پاکی ،عدالت ،دوستی ،و خیلی موارد دیگر قابل تعمق و بررسی است. که در اینجا فقط از نظر روانشناسی مورد بررسی قرار می گیرد.

داستان طاهربن جلون از زبان راوی حکایت می شود (دانای کل )و بعد از معرفی شخصیت های اصلی داستان به زبان اول شخص تغییر می کند و برای شناخت بیشتر شخصیت ها ی داستان از طریق مراد یعنی شخصیت اول داستان آشنا می شویم. تمامی اسامی اشخاص بادقت انتخاب شده اند و با خصوصیات آنها هم خوانی دارد مراد:  مقصود ، سرمنزل ، هدفش رسیدن به پول و زندگی عالی است. حلیمه : ملایم ، ‌‌‌‌‌‌‌‌منعطف در کلیه موارد زندگی اعم از مثبت و منفی. ناجیه : نجات دهنده ، تنها کسی که به مراد کمک می کند. حاج حمید : آدمی متظاهر که در جامعه امروز علاوه بر حجاج به افراد متظاهرنیز این لقب داده میشود و مورد ستایش همگان است.

مرادکارمند متاهل و دارای دو فرزند است. ما از همان ابتدا با وضع زندگی او که دارای حقوق بخور و نمیر است روبه رو می شویم. این مهندس مراد لیسانس اقتصاد است وشباهت هایی با نویسنده داردکه در جای جای داستان از طریق اوحرف هایش را به ما منتقل می کند. یکی از این شباهت ها محل تحصیل آنهاست که دانشگاه محمدپنجم در رباط می باشد.

مراد کارش بررسی نقشه های ساختمانی است و بدون امضای او جواز ساخت صادر نمی شود. اهل رشوه و زد و بند نیست. به همین خاطر زندگی رو به راهی ندارد. ما از همان اوایل داستان متوجه روحیه و تفکر روشنفکری او میشویم: «این حرف ها به گوش مراد نمی رود که بچه نعمت خدا است و هر آن کس که دندان دهد نان دهد و به همین دلیل به حلیمه (زنش)گفته که برای جلوگیری از حاملگی از آی ،یو،دی استفاده کند.» این طرز فکر درست نقطه مقابل زن او حلیمه است. زنی سنتی با تفکرات معمولی و آرزوهای زنانه : «به معاونت میگن مرد !حقوقش از تو کمتره ،ولی یه خونه قشنگ با دوتاماشین داره بچه هاش به مدرسه فرانسوی ها میرن و بازنش برای گذراندن تعطیلات به رم می ره!توهم به من آی.یو.دی می دی و به زور هر دوهفته یکبار با هم بیرون شام می خوریم. اینم شد زندگی؟تعطیلات مون رو باید خونه مادرت بگذرونیم – اسم اینومیذاری تفریح؟»

مراد معاونش حاج حمید را که زنش آنقدر از او تعریف می کندو زندگیش را به رخ او می کشد( بعدها در طول داستان اورا ح-ح می خواند) مردی رشوه گیر و اهل زد و بند ، متظاهر و چاپلوس معرفی می کند.

مراد دائما بخاطر حسن انجام وظیفه و تعهد کاریش توسط حلیمه و مادرزنش مورد ملامت و نیش و کنایه قرار می گیرد. مادر زنش مرتب جلوی او از شخصی به نام سیدی لاربی اسم می برد. این فرد وکیلی است که از راه زدو بند کردن با شرکت های بیمه به نان و نوایی رسیده است. تمامی شخصیت ها ح-ح ، رئیس ، حلیمه ، مادرزنش و اطرافیان اورا به نوعی به گرفتن رشوه یا به قول خودشان انعطاف پذیر بودن تشویق می کنند.

این سرزنش ها و فشارهای مختلف باعث ایجاد درگیری او با خود می گردد. و همان گونه که به جلو می رویم به ناهمگون بودن چالش ها و تضادهای درونی که او دچارش شده بیشتر پی می بریم. او کم کم به درست بودن ازدواجش با حلیمه شک می کند. و در مراجعه ذهنی به گذشته اش می گوید : «آیا واقعا عاشق او بودم ؟ خجالتی بودن ، خراب بودن اعصاب و جدی بودنم مانع از درک واقعیت بود. الان تازه می فهمم که بیشتر جسم او را میخواستم.»

او عاشق دختر خاله اش (ناجیه)بوده ولی مادرش به او گفته که او خواهر رضاعی توست و مادرش به او شیر داده است که بعد متوجه می شویم ترفندی زنانه بوده تا هرگونه تلاش را در ازدواج آنها با یکدیگر در نطفه خفه کند. اما ما، در ادامه داستان شاهد بازگشت مراد به سوی معشوقه سابقش ناجیه که حالا شوهر خود را ازدست داده هستیم. وبا هرچه بیشتر شدم اختلافش با حلیمه بیشتر به سوی ناجیه کشیده می شود. طوری که گاه شبها به خانه نمی آید.

درگیری های فکری او با خودش برای انجام عمل خلاف رشوه گرفتن با بیشتر شدن ترس او همراه است : «بقیه چطور این کار را میکنند ؟ چه جراتی دارند ؟ چرا دست زدن به کاری که برای بقیه مثل آب خوردن است باعث وحشتم می شود و عرق سردی وجودم را می گیرد؟و پاسخ مخالفت درونی خود را از طرف دیگران و با توجیحات آنان می دهد :» عباس می گوید : من خودم طرفدار قانون ، نظم و ترتیبم. ولی وقتی همه از راه های زیرزمینی رد میشن و مشکلات در راهروها حل میشه ؛ اگر بخوای راه دیگری رو بری مثل این می مونه که بادست خودت، خودت را بندازی تو هچل. واسه مردم هم دیگه جا افتاده. تا کارشون جایی گیر میکنه. دنبال یه کانالی میگردن که مشکل شون رو حل کنه. رشوه دادن در واقع نوعی مالیات دادن است. همه باهاش کنار می آیندو کسانی مثل من که قصد مقاومت دارند مجبور می شوند در کنار گونه های در حال انقراض در مناطق حفاظت شده به سر ببرند.» و دراینجا مثل کسی که بر او نهیب می زنند در جواب توجیحات چنین میگوید: «من شخصا افتخار می کنم تادر این مناطق حفاظت شده زندگی کنم.» اما بلافاصله شخصیت دیگری از درون او جوابش را می دهد : «من تا کی می توانم به این افتخار ادامه دهم و با آن سر کنم؟آیا این افتخار هزینه تحصیل پسرم را می دهد ،هزینه درمان دخترم که مبتلا به آسم است تامین می کند. امکاناتی در اختیارم می گذارد تا خانواده جمع و جورم را گاهی به مسافرت و تفریح ببرم؟»

این پارادوکس یا تضاد شخصیتی مراد در داستان و با شدتهای مختلف تا انجام عمل رشوه گرفتن او را رها نمی کند.

همان گونه که داستان به جلو می رود شخصیت روانی مراد نیز رو به وخامت می گذارد به طوری که به جای توجیحات دیگران صداهایی را به طور واضح می شنود. ندای انسانی و عدالت خواه و ندای شیطانی سرزنش ،که این ندا او را در رسیدن به مقصودش راهنمایی می کند :  «اگر ارباب رجوع هات رو به خونه دعوت نکنی تا بهشون خوش بگذره نمی تونی تو کارهات موفق بشی مثل روز روشنه.بعدش باید لباسهای بهتری تنت کنی..ظاهر آدم حرف اول را می زنه….باید در ملاءعام خیلی ظاهر بشی ، گاهی تو رستوران غذا بخوری تا مردم ببینند که با آدمهای کله گنده ای نشست وبرخاست می کنی و برای مردم جابیفته که تو حساب صنار سی شاهی نمیکنی. انعام زیادی رو به پیشخدمت ها بده ، با این کار تو چشم مردم هم پولدارو هم دست و دلباز می شی. باید مسجد بری مثلا جمعه ها باید خودت رو مذهبی نشون بدی و خوب نقش بازی کنی. باید بدونی چطور مانور بدی و خودت رو از دست چیزهای به درد نخور مثل عذاب وجدان خلاص کنی. »

این دوگانگی شخصیت او را با معشوقه اش ناجیه هم دچار سوءظن میکند : «من دیگر نمی دونم که به ناجیه تمایل دارم. ناجیه ای که در این لحظه جلوم ایستاده یا نه ،اصلا تمایل به شخص خاصی ندارم و بطور مبهم همچین چیزی تو وجودمه»

هنگامی که او اقدام به گرفتن رشوه برای بار دوم می کند. به تنها کسی که اعتراف می کند ناجیه است (معشوقش) و تنها اوست که او را سرزنش می کند و از ادامه این کارباز می دارد : «من متاسفم. ازت دارم ناامید می شم. چیزی که منو بهت علاقمند کرد پاکی و صداقتت بود ، به نظرم آدم خیلی محترمی می اومدی. راستی که آدم های پاک کیمیا شدن. همین اخلاقت بود که دوست داشتم باهات زندگی کنم.متاسفم …..اشتباه کردم.»

مراد تا زمانی که کاملارشوه گرفتن و قاطی این زدو بندها شدن را نپذیرفته و درواقع صداقت و پاکی خود را حفظ کرده است. دچار اضطراب میشودو حتی آثاری برروی بدنش بصورت لکه های سفید بروز میکند. او در مورد ترسش یا درواقع همان عذاب وجدانش به دکتر روانپزشک مراجعه می کند او (مراد) بیماریش را سندروم رشوه گیرهای تازه کار می نامد.امادکتر به او می گوید که بیش از حد احساساتی و کمرو است. و مراد در اینجا به عقده حقارت خود در دوران کودکی و نوجوانی اشاره می کند. که این کم رویی و نداشتن اعتماد به نفس به هنگامی که مسئولیتی را به طور واحد به عهده دارد بهتر می شود: «وقتی بچه اولم دنیا اومد یه ذره اعتمادبه نفس پیدا کردم. و بفهمی نفهمی مریضی ام بهتر شد. » احساس مهم بودن و اینکه بدانی وجودت برای دیگران ضروری است به تو قدرت میدهد تا به پیش بروی اما با هر حادثه ای که ریتم این روند را مختل کند دوباره به همان حال برمی گردد: «وقتی دچار بحران می شوم این حالت خیلی بدتر میشه.»

دگرگونی های ظاهری و درونی مراد او راهر چه بیشتر به ح-ح شبیه میکند او که در ابتدای داستان از روزنامه خواندن ح-ح انتقادمی کرد : «چگونه او این همه وقت را صرف خواندن این روزنامه های بی محتوا می کند.» حالا خود به روزنامه خواندن روی می آورد:«خوشبختانه چون هفته ای یه بار به مرکز فرهنگی فرانسه می رم با خواندن روزنامه و مجله های خارجی یه اطلاعاتی تو این زمینه کسب می کنم.»

لکه های سفید که دکتر به او می گوید پیسی نادر یا یه نوع پس زدن که کم کم تمامی بدن اورا می گیرد. در واقع آلوده شدن هر چه بیشتر مراد را به استفاده از این پولها نشان می دهد. «لکه های سفید دارن پشت دستام ، ساعد و پیشانی ام هم ظاهر می شن.دارم کم کم سفید می شم. مردم با نگرانی بهم نگاه میکنند و برام دلشون میسوزه. رنگ طبیعی پوستم رو دارم از دست می دم و علتش اینه که دارم پول حروم خرج می کنم. من تبدیل شدم به یه ماشین لباسشویی که کارش تمیز کردن پول های کثیفه»

او همه چیز را برای هرچه بیشتر آلوده شدنش می بیند حتی دکتری که او رابرای درمان بیماری پیسیش راهنمایی می کند:

«احتمالا فکرو خیال زیاد می کنید.

- تقریبا

- بعدش به دکتر میگم که مدتی پیش یبوست داشتم.

- پس چرا زودتر نگفتید.دارم یه چیزهایی متوجه می شم.شما عوض این که مواد زائد رو دفع کنید تو بدنتون نگه می دارید. شمایه جورهایی ناراحتی وجدان دارید. باید استراحت کنید و ورزش.

- فقط همین؟

- انعطاف پذیری تان رو هم بیشتر کنید.

واسه این کار کلاسهای شبانه هم هست؟

صبح تا شب و شب تا صبح.شرکت کن. بذار دنیا به روت بخنده.»

در واقع او انعطاف پذیر گفتن دکتر را تشویقی برای رشوه گرفتن خود می بیند.

اوج تخیل نویسنده جایی ست که داستان را موجی جدید همراهی می کندتا از یکدستی و کسالت به در آید. این همان جایی است که شخصیت شیزوفرن داستان یعنی مراد به اوج بیماری خود می رسد و  دچار توهم می شود : «می بینم که بین فرهنگ لغت وماشین تحریر قراضه سوراخی درست شده که مثل یه لوله عمودی می مونه ، حروف از لوله که رد میشن ماشین تحریر اونها رو جمع می کند و به صورت کلمات و حتی جملات در میآره …..کلمات به ترتیب خاصی کنار هم قرار گرفتن تا جمله بسازن ….لبخندی می زنم و ماشین تحریر را به حال خودش می گذارم تا داستانش را بنویسه.»

خود کم بینی همراه با سوء ظن شدید ، توهمات و هذیانها  همگی نشان از بیماری شیزوفرنی پارانوئید در مراد می دهند. : «حلیمه را در وضعیتی تصور می کنم که از من جدا شده و برای همیشه از دست شوهر بی عرضه ای که نمی تواند سر افرازش کند خلاص شده.» و از قول زنش می شنود که به بچه ها می گوید : «پدرتون آدم بی مسئولیتی بود. اون ما رو ول کردو رفت بدنبال یه زن خرابی که حتما دواخورش کرده….همه چیز و از دست داده ، کارش رو ، مقام ومنزلتش رو.» ومادرزنش را می بیند که با دامادهایش صحبت می کند. روش زندگی آنها مشخص و جا افتاده است : «ساده ومفید ، فاسد و الکی خوش ، خودخواه وشنگول …..درنظر اونها من عددی حساب نمی شم. منوعضوی از این خانواده حساب نمیکنن. من یه آدم حقوق بگیر ضعیف الحالی ام که جگر این و اون واسم کباب میشه و حتی تو گوشه ذهن اونها هم جایی ندارم.»

حضور نویسنده را این بار به روشنی ازقول ناجیه تنها کسی که مانع مراد برای رشوه گرفتن شد می شنویم و خیال خود را راحت کرده آب پاکی را بروی دستان خواننده می ریزد «بی گناهی کافی نیست. حق به جانب آدم بودن هم کافی نیست. قانون هرگز تمام وکمال اجرا نمیشه. ماجرایی که تعریف کردی هیچ فایده ای نداره مگر این که پای رشوه خورها و رشوه دهنده ها را هم بکشه وسط.تو این قضیه توهم پات گیره. می تونستی اون پول رو پس بدی وهرکسی روکه تو این مملکت بارشوه سرو کار داره بکشی دادگاه. ولی برای این کار باید رستم زمان باشی ،کاریه نفر دونفر نیست ، باید….باید….ولی آدمهایی مثل ما دستشون به هیچ جا بند نیست و کاری از دستشون بر نمی آد. ما اون قدر زور نداریم تا بتونیم با این هیولای بی شاخ ودم و بی عاطفه در بیفتیم که می تونن قهقهه بزنن و مارا لگد کوب کنند وبه راهشان ادامه دهند.»

در ادامه داستان باردیگر نویسنده در واگویه مرادبا خود ظاهر می شود : «فعلا من درحال تصور دنیا در ذهن خود هستم تا بلکه بتونم تغیرش دهم. رویا یعنی موجودات و اشیاء ناهماهنگ را کنارهم چیدن و با استفاده از آنها داستانی را عادی یا غیر عادی سرهم کردن. من در واقع عقاید شوپنهاور را تکرار می کنم که می گفت : زندگی و رویا دو صفحه یک کتاب اند ، اگر به ترتیب کتاب را ورق بزنیم و بخوانیم می شود ، زندگی و چنانچه بدون نظم بخوانیمش میشود رویا.»

حادثه داستان نیز زمانی به وقوع می پیوندد که مراد آخرین تلاش های خودرا برای بیرون آمدن از مبلی که روی آن نشسته وفنرهای آن تو کمر و باسنش فرورفته و نمی تواند بلند شود ، می کند. در حقیقت این مبل و فنرهای آن ، سمبل زندگی راحت ودر عین حال دردآوری است که او خود را درآن گیرانداخته است. و هیچکس حتی پلیس ( مجری قانون واجرای عدالت ) هم به او کمک نمی کند. او قادر به صدازدن نیست حتی فریادش در گلو گیر می کند و هرچه بیشتر در مبل و فنرهای آن فرومی رود ، تااینکه کاملا گیرمی افتد. و به دنبال آن کابوس های خودکشی که به همراهی حلیمه و مادرش که برای او طناب می آوردند و ح-ح که چارپایه را محکم می کندورئیس اداره جای قلاب را نشانش می دهد و حلیمه مسئول لگد زدن به چارپایه است. همه وهمه به زیبایی تصاویر گوناگون از تحول و دگردیسی او رانشان می دهند.  می توان گفت مراد پاک وصادق در اینجا می میرد. ویا در اثر تغییر ماهیت به هیولایی از قماش بدکاران تبدیل می شود :  «یه دفعه احساس خوشبختی می کنم ، حتی قیافه بچه هام رو فراموش می کنم. من از اونها فاصله گرفتم. مث یه غریبه ام. این اوضاع هم وحشتناکه هم جالب. دیگه عین خیالم نیست که میخواد چی بشه.»

او درآخر به لکه های سفید روی صورتش اشاره و می گوید : «خبری از لکه های سفید برروی صورتم نیست. فقط چند تایی روی دست هام دیده میشه. این لکه ها بعد از یه ضربه روحی شدید ظاهر شدن. حالا دیگه جلوی شدت این ضربه رو گرفتم.» همان طورکه می بینید لکه ها دقیقا بر عکس عمل می کنند ، یعنی ندای وجدان همان ضربه ای است که او جلو شدت آن را گرفته است.

در پایان داستان وقتی مراد با کت شلوار امانتی شوهر ناجیه به اداره می رود. یکی از منشی ها به او می گوید : «آقامرادچه بوی خوبی میدید !» و همه از او استقبال می کنند و وقتی ح-ح از در وارد می شود و احوالپرسی می کند مرادبه شباهت خودشان اشاره می کند  : «اون هم مثل من بوی خوبی میده.»

و سرانجام نویسنده به زیبایی ضربه آخر را با لبخند ح-ح به خواننده وارد می کند : «به جمع ما خوش اومدی»

 

منابع:

1- فساددرکازابلانکا- طاهربن جلون-ترجمه:محمدرضا قلیچ خانی –انتشارات مروارید.

2- شیزوفرنی – مینگ.ت.تسوانگ-ترجمه:مهشید یاسایی-انتشارات نشر مرکز

 

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
جواد قاسمی یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:08 ب.ظ http://pesaresohrab.blogsky.com/

با چند عکس از شب شعر ساجده ب روزم

طیبه شنبه زاده یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:13 ب.ظ

ممنون بنیامین عزیز.داستان خوب واگشایی شده بود.ولی سوژه خیلی تکراری است .حقیقتش کشفی توی داستان نیست.همون موضوع همیشگی جنگ خیر وشر.البته این از ارزش کار شما کم نمیکنه.موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد