زنب نیامده باشد میان ساعد و بازو

سعید آرمات


زنی نیامده باشد میان ساعد و بازو

میان وقت مقرر و یا نیامدن او
به چند چرخش صورت به چند چشم رمنده
به وقت ریختن یخ میان یقه ی آهو
سفیدی تن متن و سیاهی گذرنده
و اسبهای رمنده میان دسته ی گیسو
سلام سلام قطاری که هی سفید رسیدی
وتا بجنبم دیگر گذشته بودی از او
تو صندلی مقابل بگو چه می کردم من
میان آمد و رفت قطار و آن همه هوهو
که باز آمده باشی به ایستگاه مقرر
و باز گم شده باشی تو در میان هیاهو
میان ساعد و بازو نشسته بود سفید و
شتاب عقرب چرخیده روی گردن او، او
 سفید آمده بودی نشسته بودی در متن
و پنج عصری خسته پرید از سر زانو
چرا نشد بنویسم سپیدی تن متنی
که با نیامدن او گذشت از لب چاقو
نشد نشد بنویسم که متن هی تن می زد
وتن نوشته نمی شد که قفل بود از جادو
سفید سفید نشستی میان تن تنناها
و تن که نامتناهی شد از میان دو ابرو
دوباره برمیگردم به اسبهای تن تو
به اسبهای شکفته میان ساعد و بازو

وقتی هیچ چیز نبود

عبدالوهاب نظری

وقتی هیچ چیز نبود

در روی پشت بام باد می خورد به صورتم، خواهم داد بزنم، خدا، خدا، زبان سنگین است، جوری که نشود گفت، دست من می لرزد و قلب تند می زند، اینجا مادر را که آمد دیدم و رفت.

نیمکت چوبی حیاط را نشسته بودیم، هوا یخ بود، همیشه یخ باشد زمستان .

خانم سعیدی گفت : چرا خواهی بروی؟ و دست هایش که تندتند تکان می داد سفید بود، مثل برف که کف حیاط.

 گفتم: زندگی نیست اینجا

 گفت: چرا؟ همه چیز هست، غذا، باغ، دوست، دیگر چه خواهی؟!

 گفتم: نمی دانم، زندگی که بیرون باشد را، گرفتم دستش را که گفتم: خواهش کُنم،

دستش عقب برد و گفت: حرف زَنَم امروز با مدیر، اما امید نداشته باشد.

مادر که آمد کنار پنجره رفت و صورتش را که می خواستم ببینم هیچ وقت نمی شد، پاک کردم شیشه با دست، بچه ها در حیاط بودند و همه شاد، به شانه ام خورد دستی، خانم سعیدی بود که گفت: تنها چرا باشی؟ مدیر را برویم ببینیم و به من خنده کرد.

راهروی آسایشگاه ساکت رد می شدیم، یکی یکی نگاه می کردم درهای اتاق ها که بسته بود را و یک تابلوی کوچک که نوشته بود مدیر، بوی سیگار می آمد، دود که از دهانِ مدیر بیرون می زد و اتاق را می پیچید، روی مُبل که چرمی و سیاه بود نشستم، خانم سعیدی با مدیر چیزی به هم می گفتند،مدیر گفت: چرا اینجا دوست نداری؟چیزی کم است؟چیزی اگر خواهی بگو، ما وظیفه داریم.

گفتم: تکراری باشد اینجا و من خسته ام ،نمی دانم.راه رفت در اتاق و دست هایش که بزرگ بود تندتند تکان داد.

گفت: ما مسئول باشیم، برای ما زحمت نکن کار را.

گفتم:می روم، می بینی، دندانم به هم فشار دادم و قلبم که تندتند زد، ایستادم، جلو خواستم بروم، خانم سعیدی دستم گرفت و ایستاد جلوی من، نفس او خورد به صورتم و قلبم که آرام شد.

چند روز بود که نخورده بودم چیزی، خوابیده بودم بَر تخت و نگاه می کردم سقف را که شکسته بود، بوی عرق می دادم و نمی خواستم هیچ کس را.آریا در اتاق آمد و دست را بر شانه ام زد، گفت: نمی خوری چیزی، خواهی بمیری؟

گفتم: فرقی ندارد اینجا با مُردن

 گفت: من هستم این جا، بچه ها هستند، بد اگر باشد برای ما هم هست.

 نگفتم چیزی و مادر دیدم کنار پنجره آمده بود و رفت و اتاق را که کوچک بود.

قدم می زدم حیاط که یخ بود و درخت ها را یکی یکی رد می شدم، آریا را که دوان دوان می دیدم، آمد به طرف من خنده بود بر دهانش و برف که دستش بود زد به صورتم، من هم که او را حوصله نداشتم، برف برداشتم و زدم به او، افتادیم بر روی زمین و من دهانش را مشت زدم، بچه ها که آن طرف بودند آمدند جدا کردند ما را.

خانم سعیدی اتاق را داخل شد، آریا را گفت بیرون برود، نشست کنار من که روی تخت نشسته بودم.

گفت: خوب باشی؟

 گفتم: نه

گفت: این کار چرا کردی؟آریا دوست تو باشد و هم اتاقی، چرا زدی به او

گفتم: این سکوت دوست ندارم، خواهم دنیا را بشنوم

چشم او برق می زد، گفت: دیوانه شوی اگر دنیا را بشنوی، کاری نتوانی کنی، هر کجا بروی با تو باشد سکوت، تو از کودکی این جا باشی و بهتر است برای تو از بیرون

و من اشک داشتم، خانم سعیدی راه رفت طرف پنجره، جایی که همیشه می آمد مادر، می رفت، نزدیک رفتم، بوی او بیشتر می فهمیدم، او را گرفتم و محکم، خواست برود و من گرفته بودم او را و فشار می دادم، هیچ وقت که انقدر خوب باشد حالم نبودم، نگاه کردم او را، مادر چرا؟چرا؟ گلویش گرفتم، دندانم فشار دادم، جوری که بشکند، سیاه می شد دست و پا تکان می داد، مادر چرا؟ من را گرفتند، به دیوار چسباندند، مدیر به صورتم محکم زد و خانم سعیدی همیشه رفت.

آریا خوابیده بود، همه چیز را که می خواستم در چمدان گذاردم، پنجره را باز کردم و حیاط را داخل شدم، درخت ها مثل آدم های بلند و سیاه که نگاه می کردند، من را بودند، تاریک شبی بود که ستاره هم نداشت آسمان، و خیلی سرد که می لرزیدم، تا جایی که کوتاه شود دیوار، کنارش رفتم، چمدان انداختم از دیوار آن طرف و بعد خودم.

چندماه باشد که مسافرخانه را آمده ام، پشت بام را ایستاده ام، ساختمان ها که کثیف باشند می بینیم، ماشین ها که تندتند می آیند و دود در هوا می پیچند و آدم ها که همدیگر گوش نمی دهند را، خواهم داد بزنم، خدا، خدا، زبان سنگین است، جوری که نشود گفت، دست من می لرزد و تند می زند قلبم، لب پشت بام باریک است، وقتی هیچ چیز نبود، این را برای تو که بخوانی یک روز آریا نوشتم.

دو ساعت انحراف

حامد ابراهیمیدو ساعت انحراف

عروسک بود. عروسک خودم. بافتهای صورتش ضخیم تر از همیشه به نظر می رسید. صورتش توی خواب ورم داشت. وهم داشت. نفس می کشید. از بی نظمی همین نفسها  بود که باورم می شد زنده است.  نیم ساعت تمام صدای هر چه دم دستم آمد در آوردم که از خواب بپرد. وقت پوشیدن لباسهایم سوت زدم. زیپم را محکم بالا کشیدم. شیشه ها و قوطی ها را که از روی میز آرایش برداشته بودم سر جایشان کوبیدم. دست آخر پنجره را باز کردن که از صدای خیابان کمک بگیرم، همراه صدا سوز ملایمی داخل شد و لبهایم را سوزاند. از سمت میز آرایش غلط زد سمت من و پنجره و گغت: (ببندش)
ـ فکر کردم خوابی؟
ـ آره، خوابم میاد. ببندش.
بستمش ولی وقت بیرون آمدن در اتاق خواب را باز گزاشتم. هوای بیرون قدری سوز داشت. باد  نمی آمد ولی سوز داشت. ترافیک روزهای خوش آب و هوا پر از ماشین های سفید تا مطب ادامه داشت. اتوبوس توی خط ویژه اش حرکت می کرد. این آخرین بهانه ام برای نرفتن بود.
نمی شد تکیه کرد. صندلی ها لرز داشتند. کل اتوبوس می لرزید. کنجکاوی راجع به اینکه مشکل از صندلی ها بود، کمک های ماشین یا جاده، تغیری ایجاد نمی کرد. تکیه می دادم و تمام بدنم می لرزید. یادم می آمد چطور روی رانهایش می نشستم و مدام یکی از پاهایش را می لرزاند. دستش را دور کمرم حلقه می کرد و مرا به خودش تکیه می داد. یکریز صحبت می کرد و دوست داشت توجه مرا حس کند. تمام مدت دنبال چیزی می گشتم که بشود دستهایم را با آن مشغول کنم. بهترین راهی بود که برای منحرف شدن ذهنم می شناختم. دستهایم را به آرامی حرکت می دادم. روی پوس بدنم می کشیدم. سعی می کردم با موهای روی رانم مشغولشان کنم یا با گردی زانوهایم. بی فایده بود. معمولا همینطور پیش می رفت. او حرف می زد و دست های من خالیمی ماند. گاهی بین حرفهایش...
کرایتون آقا
ـ بله !؟
ـ کرایه
مستقیم توی چشمهایم خیره شد. فقط نگاه کردم چه اسکناسی دستش می دهم و سرم را سمت پنجره چرخاندم. گفتم: (بقیشم مال خودت). بقیه پول را روی زانوهایم گذاشت و رفت.
(شما که اینجوری کرایه حساب می کنی، تاکسی می گرفتی راحت تر نبودی؟). سرم را سمت بغل دستی ام چرخاندم و بلافاصله گفتم: (بله). پنجره جلویی من نیمه باز بود. سوز هوا با باد ملایمی داخل می شد و با لب های خیسم احساسش می کردم. لب پنجره جوانی ریزجسه با موهای بلند نشسته بود. موهای مشکی. لخت ِ لخت ِ. دوست داشتم باد شدت بگیرد، موهایش را بلند کند و مثل شلاق بزند توی صورتم. ناله کنم، چنگ بیندازم توی موهایش، ظرافتشان را احساس کنم و بعد تمامش را از ته بزنم. جای زخم های شلاقی اش مدت ها توی صورتم بماند و ...
(ببین چه بلایی سرش اومده)
برگشتم سمت بغل دستی ام و نگاهش کردم. با حرکت سر و ابرو جایی پشت پنجره را نشانم داد.
اتوبوس سرعتش را کم کرده بود. سرم را به شیشه تکیه دادم. لرز افتاد توی سرم و نگاه کردم. موتور له شده ای وسط خیابان افتاده بود. همه ی ماشین ها سرعتشان را کم کرده و مردم طوری ایستاده بودند که یاد معرکه گیرهای قدیم افتادم. از گوشه چشم و صداهای پشت سرم متوجه شدم همه مسافران جمع شده اند یک طرف اتوبوس. بعضی ها از روی صندلی هاشان بلند شده و برای دیدن صورت خونی موتورسوار از پشت هم گردن می کشیدند. هر کسی چیزی می گفت: (چی بهش زده؟) ،(حتمی در رفته) ، (بی چاره) ، (همینا با جون زن و بچه مردم بازی می کنن) . گفتم: (دهنش سرویس شده ها!). معلوم بود چه بلایی سرش آمده. توی این ترافیک آمبولانس به موقع نرسیده بود. دو متری موتور تکه ای از سطح آسفالت رنگ قرمز گرفته بود. معلوم بود خون کف خیابان تازه نیست. داشت کبود می شد. یاد رنگ لب هایم افتادم.
نمی دانم چند وقت قبل بود. فقط یادم می آید آن موقع ها زودتر از خواب بیدار می شد. شاد تر بود. مثل امروز صبح پکر و خواب آلود نبود. جلوی آینه با موهایم ور می رفتم. آمد پشت سرم. دستش را روی لب هایم کشید و گفت: (لب مرد که نباید اینقدر قرمز باشه)
ـچطوری باید باشه!؟
ـکم رنگ تر. حد اقل یه کم کبود تر. آره باید کبود تر باشه.
بعد دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا به خودش چسپاند. همان موقع ترسیدم. فکر اینکه بینشان عادت مشترکی باشد دستپاچه ام می کرد. پنچره را نگاه کردم. رسیده بودم. پیاده شدم و سمت مطب حرکت کردم. از در که وارد شد روی اولین صندلی که به چشمم خورد نشستم. فضای اینجا را دوست داشتم. اتاق انتظاری بزرگ و سفید با مبل های چرمی مشکی که با هم یک نیم دایره تشکیل می دادند. میز شیشه ای کوچکی توی مرکز نیم دایره بود. برای رسیدن به میز باید از جا بلند می شدی و چند قدم راه می رفتی. میز منشی طرف دیگر اتاق بود. فقط من بودم و دختر خپله ای که زل زده بود به من. بدون حرکت اضافی فقط مرا تماشا می کرد. انگار روی من تمرکز کرده باشد. داشتم عصبی می شدم. گوشی را در آوردم و تمام پیام هایش را زیر و رو کردم. دوست داشتم داد بزنم: (منو نگاه نکن بشکه). بشکه از جلوی من بلند شد، رفت سمت میز منشی و گفت:
(نوبت من نرسیده؟)
ـ خانوم...؟
ـ پروین.
ـ یه نوبت برای آقای پروین داریم. تأکید داشتن با همراه میان.
ـ نه. خانوم پروین. همراهم ندارم.
ـ کسی که نوبت گرفته تأکید داشته آقای پروین و با همراه.
بعد برگشت سمت من و با لبخند گفت: (نوبت شماست). دوست نداشتم از جایم بلند شوم. می خواستم وقتی به دیگران گوش می دهد نگاهش کنم. لب هایش را از روی هم بلند می کرد خط بین دو ردیف دندانش دیده می شد. چشم هایش ریز شده ابروهایش پایین می آمدند.
(نوبت شماست)
ـ بله!؟
ـ نوبت شماست
دکتر پشت میزش نبود. از دستشویی که گوشه اتاق بزرگش زده بودند صدای شیر باز آب می آمد. روی تخت روانکاوی دراز کشیدم و چشم هایم را بستم. صدای باز شدن در دستشویی از پشت سرم آمد و بلافاصله صدای آرام و خونسرد دکتر را شنیدم.
(سلام)
ـ صبحتون بخیر دکتر
ـ ترافیک سنگینیه، قرار نبود کمتر رانندگی کنی؟
ـ با اتوبوس اومدم. اعصابشو نداشتم.
ـ سر حال به نظر نمیای.
ـ صبحونه نخوردم. ترافیک وحشتناکه. تازه تو راه یه جنازه دیدم. صبح خوبی نبود دکتر.
ـ چی بیشتر از همه ناراحتت کرد.
ـ بیدار شده بودم می خواستم زنم بیدار شه با هم باشیم. خودشو به خواب زده زده بود. همیشه سحر خیز بوده.
ـ می خواستی بیدار بشه چیکار کنه؟
ـ مثل همه دوش می گرفتیم، صبحونه می خوردیم، دنبال جورابام می گشت. زنمه دکتر.
ـ  نیومده رفتی دراز کشیدی. چرا؟
ـ دراز که می کشم آروم ترم. بی خیال تر. کاش می شد همه جا دراز کشید.
ـ خوب؟
منتظر ادامه سؤالش ماندم. باز هم گفت: خوب؟
ـ خوب چی؟
ـ بگو.
ـ چی؟
ـ  جواب منو نده. فقط بگو.
ـ راجع به چی؟
ـ سؤالی نیست.فقط بگو.
خاطرات از خود صبح،  صبح روز قبلش ،روزهای قبل از آن و تا جایی که یادم می آمد مرور شد. سریع تر از آنکه فکرش را می کردم. تکان ها، صداها، ناله ها، چهره ها. حداقل هر چه یادم مانده بود .می فهمیدم باید از چه بگویم ، حالا دارم چه می گویم و همینطور چیزهایی را که نباید بگویم.
 (دراز که می کشم کمتر ناراحت می شم. این زود رنجی مسخره کمتر میشه. حداقلش اینجوری از تو دلخور نمی شم.)
انگار دنبال اسم خاصی باشد، خیلی جدی پرسید؟
از کی دلخور نیستی؟
ـ نمی دونم. هفته ی قبل می پرسیدی می گفتم زنم. الان نمیدونم.
ـ بگو.
ـ چی؟
ـ همینو ادامه بده.
ـ از همه میشه ناراحت شد. راحت تر از همه خودم. زنم ورد زبونش شده: (بیخود خودتو ناراحت نکن)، (زیاد خودتو ناراحت نکن)، (اصلا خودتو ناراحت نکن).
ـ چجوری خودتو ناراحت می کنی؟
ـ همه خودشونو ناراحت می کنن...
پرید وسط حرفم:
نه نه ؛ تو چجوری خودتو ناراحت می کنی؟
لرزش گوشی توی جیبم شروع شد .لرز را توی رانها و دستگاه تناسلی ام حس کردم. حرکت کرد و به کپلم رسید. توی شکمم رفت و بعد خودش را تا سینه ام بالا کشید.  می رفت سمت گلویم تا لرز بیندازد توی صدایم. به چشمها می رسید و تمام دنیای پیش رویم را می لرزاند . دست آخر به مغزم میزد و تمام دنیا را می لرزاند. همه چیز تکان می خورد، جابه جا می شدو من فراموش می کردم این لرزش از کجا شروع شده
تمام دلخوری ها و دلخوشی ها را، تمام آنهایی که حد اقل یک بار بهشان چسپیده بودم  و حتی رنگ لبهایم را فراموش می کردم.
(چجوری خودتو ناراحت می کنی؟)
چشمهایم را باز کردم. نمی دانم چطور پرده ها را بی صدا جمع کرده بود. نور از پنجره بزرگ پشت میزش وارد شده روی دیوار روبرویم می تابید. قبلا پرسیده بودم چرا پرده ها را می کشد. گفته بود نمی خواهد نور بیمارها را ناراحت کند. برگشتم و نور پلکهایم را به هم نزدیک کرد. چشمهایم را تنگ کردم. از کله اش جز یک دایره ی سیاه چیزی مشخص نبود.
(چجوری خودتو ناراحت می کنی؟)
ـ یه وقتایی فکر می کنم  دردهامو می فهمم. فقط نمیدونم کدومشو دارم درمون می کنم.
ازمطب که بیرون آمدم هنوز هوا سوز داشت. ماشین منتظرم  بود.
رفتم جلو سوار شدم. توی روکش لاستیکی و سفید صندلی فرو رفتم و انگشتهای دو دستم را توی هم گره کردم. چیزی نگفتم. روبرو را نگاه کردم و لبخند زدم. گفت:

کجایی؟ گوشیتم که جوابم نمیدی.
دستش را گذاشت روی رانم و چند بار به آرامی فشار داد. انگار بخواهد انگشتهایش را آرام توی گوشتم فرو کند.
گفتم:
سرم شلوغ بود. چه خبر؟
ـ سر تو شلوغ بوده. خبرو تو باید بدی؟
صندلی را برگرداندم عقب و دراز کشیدم. زل زدم به سقف سفید ماشین.
ادامه داد:
واسه چی میای اینجا؟
ـ درمون.
ـ می خوای نامردی کنی.
ـ مگه الان داریم چیکار می کنیم؟
چشمهایم را بستم. گفت:
داری بیخیالم میشی.
ـ من مشکل واسه درمون زیاد دارم. جریان ما مشکل نیست.
ـ چرا پکری؟
می دانستم چه می گویم و چه نمی گویم. حس کردم همیشه متوجه بوده ام.
چرا پکری؟مشکل زنته؟
ـ آره اونم هست. دیشب گفت حاملست. تنم لرزید.
ـ خوبه که.
ـ خوب نیست. خوشحال نبود. نه اون نه من .مطمئنم تو هم خوشحال نیستی. غیر ما کی باید خوشحال باشه؟

چرخه

آذر شیردل


چرخه

از روبروم می ای، باشتاب نه، از پشت پلک هایی که به زمین می دوزم می بینمت، حست میکنم. صدات رو نمی دونم شنیدم یا که فهمیدم، نجوا کرد توی گوشم، چه چشایی.
من به چشمهایم خیره شدم با مردمک های سیاه. و این که شنیدم خیلی مرموزه، خیلی قشنگه.
 عجیبه که این درد هنوز مرا نکشته. من چطور راه می رم . چطور این قدمهای سنگین این طور نرم برداشته می شن ؟ چهار ماهه ای یا پنج ماهه،گمونم در استانه جون گرفتن باشی.
 تو یه جوون بیست و چهار ساله ، پنج ساله ای، هر چه هست رنگ موهات همونه که سیاهه و چشمات هم باید سیاه میشد.
 اما من نمیدونم کجا خونده بودم که آب دریا بخوری بچه ات رنگ چشاش آبی می شه. یعنی اون آب هم باید رنگش سیاه باشه والا یه چشم آبی که دورش سیاه نوبره . من هم که بابام نه یعنی نابابام همون جورپشت سر هم گفته بود این دیگه بدجوری گندش در اومده رفته بودم شوهر ، مثل این که رفته بودم پارک . چند روزی خوش گذشته بود اما چند روز که داشت می شد پنج ماه، زمین های شوهرم هم خشک شده بود دیگه بادمجونهاش رو زیر چشای من می کاشت. پشت اون دیواری که من کز می کردم، نمی دونم چقدر یا چند تا جای پا مونده بود چون بفهمی نفهمی لوچ بود ، می اومد لگد پرت کنه می خورد تو دیوار.می گفت: شوم، جغد. این حرفها رو نابابام هم قبلاً گفته بود. من هر چه تو آیینه نگاه می کردم خودم رو شبیه جغد نمی دیدم.
تو دست کشیدی روی  صورتم.انگشتات که رفت روی پلک هام ، مژه هام که روی هم رفت، مادرم اومد کنارم نشست. گفت: این چند تا تکه لباس رو برات آوردم. نگاه کردم. چقدر قشنگ بودن یکیشون نارنجی بود، بقیه شون سبز بودن. همشون هم نازک و نرم. گفتم: یعنی چه شکلیه؟ مامان خندید. لبهای کلفت و چروکیدهاش رو گذاشت رو لپهام. گفت، مثل خودت قشنگ. جون اومدی گمونم یه تکون هم خوردی. اما مامان گفت: نکنه چشاش لوچ بشه؟ من فکر کردم دیگه نباید نگاش کنم یه وقتی که تکون نخوری باشه. هوا بدجوری گرم شده، قلبم می گیره. مامان می گه: تو گرما جگر شیر می خواد و جون سگ زاییدن. شوهرم دیگه پیداش نشده. رفته، کجاست نمی دونم. گفتی میام.
 دو تا ماهی انداختم تا تو به جلز ولز می کنن کوچکین اما می دونم که تو دوست داری. برشون که می گردونم تو اومدی پشت سرم وایسادی میگی نمی دونی چی برات خریدم. دستات که مشت شده آروم میاری جلو صورتم. مشتت رو که باز می کنی یه پلاک توشه، زرد و براق. می کنم تو زنجیر گردنم، دست تو هم زنجیر می شه دور گردنم. آسمون پر از ستاره است تاریک تاریکه همه جا. می گم: دیگه خسته شدم. می گی: من هم. تو سیاهی رنگ چشات معلوم نیست. پا می شی می ری، من هم دنبالت از این کوچه به اون کوچه، از این خونه به اون خونه. می گم: یه دیوار می خوام که یه پشتی بهش تکیه بده و من که تکیه بزنم به پشتی. تکیه دادم به پشتی، تو بدجوری پیچیدی. حست می کنم. مثل خونی که که تو رگهام پخشه پخش شدی. دیگه چیزی نمونده که تو هم آسمون رو ببینی. من هم آسمون رو می بینم همونطور که تو هر روز میبینی و حتی ستاره هاش که همیشه یه جور چشمک زدن.
تو با دو تا چشم آبی و خط سیاه دورش آسمون رو نگاه می کنی. من هم تکیه زدم به دیوار، از اونجا آسمون رو نگاه میکنم و فکر میکنم به شوهرم که سر زمینها رفته یا نه. مادرم دیگه نیومده چون گفت که نابابام گفته که این دیگه بدجوری گندش در اومده، گفته که اگه ببینمش سرش رو گوش تا گوش می برممی ذارم رو سینه اش، مایه ننگ! من هم یه جایی  قایم شدم که فقط ستاره ها می دونن و تو که دست می کشی رو پلک هام و چه چشایی....
چند شبه که تو نمی خوابی. من هم عین چاه ته کشیدم. امونم رو بریدی، یعنی دلت درد می کنه یا تب کردی، سرم رو می ذارم کنار تو رو بالش، هیچی نمونده. باید شصتمون رو بمکیم. تو نگام می کنی می زنی زیر نمی دونم چی که گریه است یا خنده. دیگه ازت خبری نشده انگار تو شهر به این بزرگی سوزن بودی که افتادی زمین.
من هم کولت کردم رو کولم. همین جور که می رفتم پلکهام پایین بود واز زیر درختها که دو طرف خیابون سایه کرده بدون لخت و بی حال می رفتم. یه سایه از دور می اومد. پلک هام رو که بالا گرفتم سایه نزدیکم رسیده بود، بلند که نه، نجوا کرد توی گوشم: چه چشایی....