آخرین مطلب انگارش
اجرای فوری طرح های بستن و کندن با دل!!
بین من ودوستانی چند قراری بود از اول که چندان نپایید و همه ی دوستان دراین چند ماهه شاهد شخصی شدن انگارش بودند .احتمالاً کم کم به آن عادت هم کردند . چیزی که از اول مقرر نبود. بر سر لوحه آن نیز چنان که هنوز هست عبارت پنجدری فرهنگ و هنر هرمزگان حک شده است اما بضاعت من محدود است و نمی تواند حتی کفاف بخش اندکی از این گستره باشد
همه می دانند که کارهایی با چنین عناوینی بزرگ هرگز از یک نفر بر نمی آید آن هم آدمی مثل من که در بسیاری کارها مثل تایپ کردن و صفحه آرایی و حتی به روز رسانی آن تا چه اندازه وابسته به دیگرانم . برای من هنوز هم البته نیاز به چنین فضایی برطرف نشده است اما من نیز توان خود را سنجیده ام ؛ با زین ویراقی ناقص و مرکبی شَل به راهی دشوار زدن همه را به یاد دن کیشوت می اندازد حال آنکه او سانچو پانچویش را داشت تا همراهی ش کند اما حکایت من دیگر است.
با شهامت می گویم ادامه دادن با چنین اسم و عنوانی برای آیندگان به رسواییش نمی ارزد .اما چه باید کرد که همه ی ما به رسانه های شخصی و فردی توجه بیشتری نشان داده ایم و در راه اندازی چنین فضاهایی لا اقل دستی بر آتش آن نه که دست خود از آن باز پس کشیده ایم . من هم می توانم مثل دوستان دیگر به راه خودم بروم ؛ اگر حرفی دارم در اتاق تنهایی خودم و از دریچه ی خودم فریاد بزنم و نه زیر لوای پنجدری فرهنگ و هنر هرمزگان !! تبری می جویم این روزها از این کلمات ؛ از فرهنگ و از ادارات متبوعه ی آن! که هر چه هنر و هنرمند می کشد این سالها از این کلمه است و ادارات متبوعه اش!
جای گله از هیچ کس در میان نیست اگر چه زبان این متن در نهاد به گِل گلایه آغشته است .تشکر و قدر دانی از دوستان ِهمراه رانیز پیشتر به جا آورده ام و باز هم یاد نام آنها شرمساری مرا از ناتوانی ادامه ی راه بیشتر می کند.
من هم دوست دارم بعد ازین مثل همه با تک پوش دلخواه خودم به خیابان شما بیایم!
... ... تا
پیروزی
1-
ازسیب چه خبر راستی ؟
همان که نصفش رفت و نصفش ماند
این که کاهگل وقتی که سیب بیفتد درش
رنگ عوض می کند؟
و کاغذ ترنسل نه سیب در کاهگل
نه رنگ پریده ی لب های کلفت تو بعد از حمله است
در آزمایشگاه علوم
همه چیز حالت بازی دارد
وقتی که بیاید معلم با یک عصا
یک قاچ سیب مانده که از لب های تو کمپوت است
پای کسی که از زانو در رفته
حالت اسیدی می دهد به معده ی ما
بازدارد درد می کند جاش
توی شلوار خالی
2-
و با این حکایت
ما از قصه فاصله میگ ی ریم
و این بر می گردد به سال جنگ
موشی که در کانال فاضلاب نمی مرد و
از لوله ای به لوله ای
جان دادن خرمای مالیده به نان در دست بچه ی محله ی تپه
ما که روی پیت حلبی می زدیم می رفتیم بالا
وجمعه نمی رسیدیم به یک شنبه یک شبه نمی رسد
ای اصراری که در نان های ما نفت ریخته بودی نفخ کردیم
و این که قیر وقند
آدامس نبود از ازل
ای ازلی که نام بزرگ تو پرونده ی کلفت ِزیر بغل
ای ازلی که زیر بغل وهمه جور آدمی که از تو می رمند بعد از جنگ
گوش که نه
جمجمه ی من عادت به نوحه شنیدن دارد پیش از خواب
بعد از خواب در خواب
نوحه ی تو که می گویم
واقعاً صدا دارد می آید ترکش دارد
نوحه ی تو نان که بریزم کفترها بپرند
که حجله درست همین پایین است
پشت جا پای کفترها
یکی بزند پا بپرد جا بپرد جا پای کفتر
بپرند برویم ما پی کارمان.
2-
3-
بگذار بگذار
بکنم از ته این بار پای ملخ را بزند زرد بیرون
برگ ها را زده چیده
لب های تو را پریده بی انصاف
و سوختنش با یک پا که دراز شود صاف بایستد سیخ تا سیاه شود
بالش بسوزد اول سبز
خم شود به شکل عقرب از بالا لخت
بعد رنگ چشم های دوازده ساله ی تو تماشا دارد
بعد...
این است که من می گویم
لا اقل این که جنگ
باز تو را زیبا می کند
سعید آرمات
پروانه
زمستان را نمی شناسد
زیبا می ماند
بازخوانی
قصیده ی لبخند چاک چاک
چهارشنبه 26خردادهشتادو نه
خانه ی شهریاران جوان
پس از رکود چند وقته ی جلسات ادبیات یک چهار شنبه ی به یاد ماندنی در جلسه ی شعر خوانی در خانه ی شهریاران جوان؛ شعر های ساده ی نادر انصاری سبب شادی ما شد. ماییم حالا و همین شادی های کوچک . او هم مثل خیلی از یازده ساله های امروز از خیلی چیز های ما بزرگترها سر در می آورد و از خیلی چیز ها هنوز نه اما به چیزهای که ما در شعر به دنبالش هستیم هنوز فکر نمی کند . چه بهتر که او به طور طبیعی در حد ادراک خود از جهان بنویسد . شعر های او بدون هیچ پیش شرطی صرفاً به خاطر داشتن ذهنیت ساده شعرند . پیش نهادی هم اگر قرار است به او داده شود باید در جهت برانگیختن بیشتر تخیل او باشند و تقویت حس و نگاه ساده اما دقیق شاعرانه تا ارائه ی فرمولها و تکنیک های شعری . جسارت می تواند اولین نشانه شاعر باشد که با داشتن این امکان خود به کشف و ای بسا اختراع تکنیک ها و فرمول ها نایل خواهد آمد او را بهانه می کنیم برای گفتن این مطلب که ناتوانی نظام آموزشی فعلی ما در باروری خلاقیتها ی بچه های روزگار ما کافی است تا میلیونها موجود خلاق صرفاً به دستگاههای بی احساس حفظ فرمول بدل شوند .تقلیل یافتن حس انسانی در حد . memori ما دیگر آتش این معرکه را تیز تر نکنیم .
همان چند شعر ساده ی او را برای یاد آوری دوستان حاظر در آن جلسه وآشنایی دوستان دیگر اینجا مرور می کنیم . با تشکر از رخشنده پاسلار – مادر نادر – که این شعرها را برای من ارسال کرده است.
مرد بطری به دست
بر روی لنگرگاه
به پشت سر خود نگاه کرد
انگار دخترک
داشت با مرغان دریایی ...
تق !!
آقایم سر کلاس فارسی
یک پس گردنی به من زد
من شعرم را فراموش کردم
-----------------------------------------
همانجا بایست
دارم گیرت می آورم
ناگهان گل سیاهی را
همراه با باد در حال پرواز دیدم
اما فهمیدم آنچه را که می خواستم
فراموش کرده ام :عشق !
--------------------------------
آخرش یک صندلی باقی ماند
آخرش تو لج کردی
آخرش ...آخرش!
این "آخرش" ها کی تمام می شود ؟
اما آخرین آخرش این بود که :آخرش آن در باز شد
و تو آمدی .
نادر انصاری