احمد حبیب زاده رفت


احمد حبیب زاده رفت

 

اس.ام.اس ِ کوتاه ممّد سایبانی در روز چهارشنبه پانزده اردی بهشت خبر در گذشت احمد حبیب زاده را ارسال کرد اگر چه من خیلی تمایلی با باز کردن و دیدن خبر نشان نمی دادم و نمی دانم چرا؟اما خبر به هر ترتیبی راه خودش را باز می کند و پیش می آید گاهی مثل سیل از همه جا می ریزد توی خانه و گاهی مثل پیدا شدن ناگهانی خط مورچه ها در آپارتمانی طبقه ی پنجم. الزام نوشتن درباره ی او که رفته است برای من به خاطر سالهایی است که رفته است.

تجربه ی حسی من از حبیب زاده تجربه ای گرم بود  شاید به خاطر اینکه بیشتر در تابستان دیده بودمش یا گرمای جشنواره های تئاتر که در تابستان بود اغلب. یا دهه ی شصت که شروع آشنایی من بود با او و آن سالهای بی برگشت گرمای عجیبی داشتند. سالهایی که کورش گرمساری با یک دوربین انالوگ توی گردنش همه جا حاضر بود تند می رفت و تند می آمد و حبیب زاده ی آن سالها قبراق بالا می رفت از پله های خانه ی فرهنگ که اسم با مسمایی بود و واقعن خانه بود برای همه ی ما. عکس بالا گواه همه چیز است یک غروبی و جمع خوشحال خانواده ی هنرمندان در بالاترین پله معصومه کمالی با مهشید، در کنارشان فریده گرمساری، فروزان کهوری وفریده پوراسماعیلی.از پایین ردیف سوم چهره ی احمد حبیب زاده در کنار دوست قدیمی اش جهانگیر میرزاده و صالح محمد حسینی ،یک ردیف بالاتر از هنرمندان قدیمی تئاتر اسدالله جعفری ،عبدالهادی معتمدی ، محمد علی قویدل و فریدون فاضلی به خوبی در عکس قابل تشخیص هستند. در پایین ترین پله کنار گلدان استاد پریش با حالتی فروتنانه به دوربین می نگرد و پشت دوربین بزرگترین غایب عکسر؛ به واقع غایب همیشه حاضر عکسها کورش گرمساری شق و رق با استیلی زیبا با ته ریش و موهای کمی بور ایستاده است. می شود در میان جمعیت بچه ها را هم شناسایی کرد علاوه بر مهشید در بغل مادرش بر سکوی بالا ،بهروز و بهزاد حبیب زاده تکمیل کننده ی خانواده ی هنر مندان از هر رده ی سنی هستند. دهه ی شصت دهه ای که هنرمندان واقعن خانه ای داشتند و خانواده ای  بعد ها آن مکان گرم را به خیانت از ما گرفتند و کردند کانون مساجد و خانه که نباشد پدر به راهی و مادر به راهی و بچه ها در پس کوچه ها گم. خانه ای که مال ما بود و بر سر در آن بر کاشی های آبی اش عبارت خانه ی فرهنگ تاسیس به سال 1337 حک شده بود ؛ که حک شده است هنوزا هنوز در سرِ ما و در چشم ما و در دلهای ما. واین اولین باری بود که ما فهمیدیم عملن هنرمند این خانه بی خانه است و بی خانمان.حالا کو تا سال و ماهی همدیگر را در بازاری کوچه ای یا پشت چراغ قرمزی سلامی سرد و گذرا آنهم اگر پدر فرزند را به جا بیاورد و اگر فرزند روی آشنایی نشان بدهد به پدر! و اینطوری شروع کرده بودند به دور کردن هنرمندان از هم.وهر یک از ما سالها در سوراخ خودش گم می شود تا خبر رفتنش برسد. این بار نوبت حبیب زاده است که در شهر خودش در غربت بمیرد تا بعد نوبت به کدام ما برسد.

حبیب زاده را با گرما می شناختم همیشه تکه ای برای پراندن داشت، مخصوصن به من که شاگرد مدرسه اش بودم و لابد می خواست فاصله ی معلم شاگردی را این طوری بردارد. درس بود برای من که سر فرود نمی آورد به آسانی که همیشه اعتراض بود. تعظیم نمی کرد به هر کسی که حتی با دیسک کمر افراخته سر بود که هنر مند بود به معنای : من که سر بر نیاورم به دو کون  به قول حافظ ؛ گردنش زیر بار دیـّاری نبود؛چه روزی که معلم بود در مدرسه ی امیر کبیر و ذاکری چه بر سن پر از خاک خانه ی فرهنگ. اصلن خود ِخودِ  اعتراض بود.

گرم بود مثل سالی که من هفده را می گذراندم ویک روز تابستانی در کتابخانه ی شریعتی دنبال اطاق پر از دود شعر می گشتم که ناگهان دستی آستینم را کشید و مرا به شاعران معرفی کرد؛ چه معرفی ای !کلی تعریف تمجید از استعداد داشته نداشته ی این شاگرد. و من پایم به اطاق عجیب شعر باز شد و این شد سرنوشت ما به همین سادگی.

گرم بود مثل شبی که در لندرور یکی از دوستان موقع خداحافظی دستم را گرفت و گفت سردی !به خودت برس. آبمیوه! و آن شب البته زمستانی بود. احتمالن بیست سالی از این حکایت ها می گذرد و چرا من فقط آن سالها را به یاد دارم.بازاحتمالن چون فقط آن سالها سال ِ من بودند ؛ هفده تا بیست سالگی ، سال ما بودند! سالهای گرم ما بودند.

بعد هم که دیگر دلخوری ها و حرفهای بزرگان از هم پیش آمد و ما هم که جوانتر پریده بودیم بی خبر وسط معرکه  و هر کس داشت به خانه ی خودش بر می گشت. بعضی به غیض نمی خواستند برگردند و بعضی در پی فاصله ی زمان برای رفع کدورتها تا اینکه مرگ کورش و سیاوش و بچه ها یک بار دیگر همه را به خود آورد ودیگر شاید کمی دیر بود. خانه مان را هم که در گرو کشی قدرت از دست داده بودیم و خانه های بعدی هم! چه می توانم جز اینکه در روز تشییع ، بهزاد پسر بزرگش را در بغل بگیرم سیر گریه کنم که گریه ی من بغضی بیست ساله است مانده در گلو  برای آنهایی که هستند و آنهایی که نیستند.

خبر کوتاه«حبیب زاده رفت»اولین حس من از سرما بود سرمای پیرامون آدمی سخت که من اورا فقط در گرماگرم سالن کوچک تئاتر  تجربه کرده بودم.

نظرات 17 + ارسال نظر
توحید قهرمانی جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:50 ق.ظ http://tohidghahremani.blogfa.com/post-33.aspx

سلام دوست عزیز

وبلاگ خوبی داری که امیدوارم با این وقتی که روش میذاری پربار تر بشه.

دیدم بد نیست یه سر به وبلاگ من بزنی و مطلب آخرم رو ببینی. مطمئنم که ازش استقبال می کنی

منتظرم

سیاورشن جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:43 ب.ظ http://siavarshan.blogsky.com/

نویسنده متن رو میشه حدس زد ولی اگر اسمش باشه خب بهتره. لینک دادم به این متن

لی شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:08 ق.ظ http://leee.us

چه تلخ بود گرفتن خونه و گریه ی فروخورده ی بیست ساله ...
و اینکه یادم انداخت که همیشه قرص و محکم می ایستاد و اعتراض بود ...

فاطمع زارع شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:18 ق.ظ

حال خاصی داشت این یادداشت برایم منحصر به فرد ترین بود برایم
از قلم شما آقای آرمات
دل نوشتی که دل ادم را حسابی می سوزاند از آن سوزاندن ها که نسل چشم وگوش بسته ونوزادهای دهه شصت که ما ها باشیم را هم ول نمی کند!
خانه فرهنگ که من فقط نامش را لابه لای حرفهای کوتاه وبلند شما ها شنیده ام ویاد آوره خاطره تلخ از دست دادن ساختمان دوس داشتنی اوینی و آدم هایش بود برایم
خدا حبیب زاده ها را به آرامش برساند معلوم نیس دهه دیگر چند خروار فقط خاطره برای ما مانده باشد از خانه ها و فرهنگ های این دیار

دلم عحیب گرفت

بهشب شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:10 ب.ظ http://behshab.blogsky.com/

روحش شاد.چه تلخ است بی خانه بودن

محسن شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:14 ب.ظ

دمت گرم سعید

یداله شهرجو شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:01 ب.ظ http://hurmuz.blogsky.com/

عکس و متن مکملی از یک رنج نامه بود رنج نامه ای که سالهاست به دوشش می کشیم و در در هر ایستگاهی یکی از این جمع زمینگیر می شود در ایستگاه دردناک گدشته کورش و... امروز هم احمد حبیب زاده ...چه حکایت دردناکی داریم

جاشک شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:25 ب.ظ http://jashkesabz.blogfa.com

سلام خدارحمت کند فرهنگ زیبای ما را که سالها رخت بربسته و اگر سویی کم از آن فرهنگ جاری بود با رفتن ستون هایی چون ایشان دیگر باید مرگ قشنگیهای فرهنگ ما را.........جنت نصیبشان شود و در این تزدیدی نیست.......من بروزم با

روشینا شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:35 ب.ظ http://www.teytakh.blogfa.com/

یادش به خیر خانه ی فرهنگ
یاد همه به خیر
خدایمان بیامرزد همه گی

روشینا شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:39 ب.ظ

سلام سعید جان / خوبی عزیز؟این هم شعرهایی که خواسته بودی :

مرد بطری به دست
بر روی لنگرگاه
به پشت سر خود نگاه کرد
انگار دخترک
داشت با مرغان دریایی...
تق !
آقایم سر کلاس فارسی
یک پس گردنی به من زد
من شعرم را فراموش کردم
-----------------------------------------
همانجا بایست
دارم گیرت می آورم
ناگهان گل سیاهی را
همراه با باد در حال پرواز دیدم
اما فهمیدم آنچه را که می خواستم
فراموش کرده ام :
عشق !
--------------------------------
آخرش یک صندلی باقی ماند
آخرش تو لج کردی
آخرش ...
آخرش !
این "آخرش" ها کی تمام می شود ؟
اما آخرین آخرش این بود که :
آخرش آن در باز شد
و تو آمدی .

شیخ نادر

غلامعباس سهرابی یکشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:25 ق.ظ

روحش شاد

گل مینا یکشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:13 ب.ظ http://nasserabdollahi.blogsky.com

خدا رحمتش کنه.
روحش شاد .
معلم همسر من بود...

[ بدون نام ] یکشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:38 ب.ظ http://www.saipayadak.org/

سلام دوست عزیز
با احترام و سپاس از وبلاگ خوبتان
سایپا یدک شما را به خرید اینترنتی از این سامانه دعوت می کند
بیست درصد تخفیف بابت نیسان وانت زامیاد
فقط تا اول خرداد ماه وقت دارید.

امامدادی دوشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:36 ق.ظ http://www.rahbaremamdadi.blogsky.com

سلام
بسیارزیبا نوشتید.دست گلت دردنکنه.موفق باشید

بهرامی چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:18 ب.ظ

حبیب زاده خواهی نخواهی ماند
به واسطه هوِئیت تاتر هرمزگان که خلاصه میشود به همان سالها به همین چند نفر ، و اندک اشخاص جا ماند ه دیگر.
صرف نظر از تی توک چه اتفاق مهمی برای تاتر هرمزگان افتاده ، قرار است این نسل بی صاحب سوم ، مثل بنده با نسخه : برو کتاب بخون ، بازیگر شوند . نه این شانه خالی کردن از بار ... ولش کن .

حبیب زاده ماند
خانه فرهنگ رفت

حبیب زاده ماند
خانه جوان رفت

حبیب زاده ماند
فرهنگسرا آوینی رفت

و حبیب زاده ماند
و این ساختمانها که داشتند میرفتند یادشان رفت به ما بگویند حرمت حبیب زاده را نگه داریم یا چقدر از آخور ده ی 40و 50 بخوریم بس است ، تف کنیم بریزیم دور ، حالا ژ ست آوانگارد بزنی به مخیله ات میبینی که نیازی نداری برای اندیشه های آن نسل تره خورد کنی ،ها؟

کامبیز حسین پور شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:25 ب.ظ http://fargan.blogfa.com

و سکوت معنی هر چیزی خواهد بود تا انتهای این ماندن

09351533773 یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:51 ب.ظ

تاتر استان به گل نشتن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد