مسعود فرح

 

هم گویی با  زنده یاد  ساجده کشمیری


نه می توانی برم بگردانی از جریان موی رگ هایی که چشم را خون می دهند  

سرخ رنگ ها به محو دچار شده اند که سوخته تب در رهایی تن رها رها  

که بخار می بینی  / و پرتاب نارنجی  و پرواز و خواب نخوانده  و    

آوازی  که شعر ها قرار است که بخوانند

چه که نورد به کوه واگذار شده  و نامی رفته که دوباره بیاید و زبان باز کند دوباره   

که سنگ واژه کشیدم بر دوش تا همی دوش

و اینک  شما و آوازهای نخوانده ام

و از اینجا اگر که  بخواهید  آن چه می بینم سپیدی است و سپیدی و

                                                     نارنجی ی پرتاب شده 

و هم  که از نورد جداشده  و راهی فرودست /

و چه کند دیده این جا که خواندنی نیست و سپیدی خون می ریزد و خون  می خورد و

                                                   بوران پاک می کند و کولاک راه می بندد 

که از کوره ی بندر تا سرداب  دماوند به سر دویده  این که از این پس خفته است دگر

و نفس هر چه داشته  داده به کوه که آوند دم بوده و دم بر نیاورده

و دستِ بر قله کشیده   سرمای فشرده  به یادگار داشته

در پرتابی نارنجی که سرانجام سرخ شد .
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد