عبدالوهاب نظری


                                                    خسته ام. فقط همین

 مطب شلوغ بود. همه نگاهم می کردند.همه.مردی که روبرویم نشسته بود. دست برد تا از

کت چرمی اش چیزی بیرون بیاورد.باید می کشت.می کشت.کاش.کاش همان جا کار را

تمام می کرد.

دکتر با اخم گفت: جائیت درد می کنه؟

- نه  خیر آقای دکتر

این بار بوز خند زد

ضربه ای به کمر یا گردنت خورده؟

نه خیر. خیر.نه-خیر آقای دکتر

نیشخند موزیانه. مطمئنم نیشخند موزیانه ای زد و موهای بایم را کشید

- حس می کنی؟

- بله-آ-قا-ی دکتر

- مشروب زیاد می خوری؟

- به شما ربطی. هیچ ربطی نداره آقای دکتر

- باید از ستون فقراتت عکس گرفته بشه

عکس را که بردیم گفت هیچ مشکلی ندارم.هیچ.و عجیب است که نمی توانم راه بروم من.

من بد بخت.من.. . دفتر چه ی بیمه ام را برت کردم توی صورتش و گفتم:اصلن عجیب

نیست که نیست.من خسته ام. برای همین نمی توانم راه بروم عوضی. جلوی بایش تف

انداختم. زنم ایستاده و گریه می کرد.از روز اول کارش شده بود فقط همین.گریه. گریه.

گریه.

وارد اتاق شد و بالای سرم ایستاد. لباس قرمز و چسبانی بوشیده بود تا باسن بد ترکیبش

بیشتر.هر چه بیشتر توی چشم باشد.از سینه های تا به تایش هم بدم می آمد. از من خواست

تا بلند شوم.من. بلند شوم و دوش بگیرم.اما خسته بودم و احتیاج به خواب داشتم.

نزدیک غروب بیدار شدم.زنم کمک کرد.کمکم کرد تا بشتم را به تخت تکیه بدهم. بعد

دست و بایم را ماساز داد و باز کمک کرد تا بیرون بیاورم.بیاورم بیرون لباس هایم را.

زیر بغلم را گرفت تا بروم دستشوئی  که هر دو نقش زمین شدیم.آن موقع هم شروع کرد

به گریه. گریه.گریه. و مجبور شد یکی از همسایه ها را صدا بزند تا من را. من را که

آنطور بد بختانه افتاده بودم.روی تخت بخوابانند.

چند روز گذشت ولی خستگی من .خستگی ام رفع نشد. با مدرسه تماس گرفتم و قضیه

را برایشان توضیح دادم. مدیر گفت اگر که. اگر که تا آخر هفته نروم برایم جایگزین

می گذارند.

حالم به هم می خورد از سادگی ام.از سادگی ام حالم به هم می خورد.سادگی نکبت بارم.

روزی که حکم استخدام را با آب و تاب دستم دادند.فکر می کردم باید کاسه ای زیر نیم

کاسه باشد.حتمن.مدیر لبخند موزیانه می زد.معلم ها چب چب نگاه می کردند.

زنم تظاهر می کرد خیلی نگران است. تصمیم گرفت من را. من را که اینجوری بودم را

ببرد بیش بهترین دکتر مغر و اعصاب و این شد که شد.صندلی چرخ دار کرایه کردیم و

از آنجایی که جز بدر و مادر بیرم کسی را نداشتم.هیچ کسی را.کارگر گرفتیم و من را

جا به جا کرد.گریه های زنم به خاطر خودش بود که.من می دانستم.همسایه ها دم در

ایستاده و بچ بچ کنان نگاهم می کردند.فکر می کردند احمق ها فلج شده ام.دلم می خواست

بگویم:آهای احمق ها. من خسته ام. فقط همین.

توی اتاق بدر ایستاده بودم و از بنجرهبیرون را نگاه می کردم.هوا سرد بود. بله.برف

روی شاخه ها نشسته بود. برف.بدر کتا ب می خواند.بشت میز.بشت میز تحریر چوبی

-اش نشسته بود.

- بدر؟

- بله بسرم

- بدر؟

- بگو بسرم

سرش را از روی کتاب بر نمی داشت.جلو رفتم.جلو.کتاب را گرفتم از دستش و برت

کردم آن طرف.

-  بدر؟

- گوشم با توست. لازم نبود این . . .

- بدر. بدر. گوش کن بدر.یک سوال.دیگه نمی ذارم که دیگه از زیرش در بری.می فهمی؟

صورتش را با دست هایش بوشاند. بله. دست های بینه بسته و زشتش.

- بدر .چرا من رو درست کردی؟

دست هایش را برداشت. گونه هایش خیس بود.خیس. و به گوشه ای خیره شده بود.

- من جواب. جواب بده. جواب می خوام

دوباره دست هایش را همانطوری کرد. زیر دستش زدم و بیرون رفتم.

به زنم گفته بودم. گفته بودم به آنها خبر ندهد. دل خوشی نداشتند از من. باعث خوشحالی-

شان می شد. خبر داد احمق.گفت به آنها.بدرم سکته کرد و مرد.

زنم به سر و صورتش می زد. مادر هم.همه. همه ی فک و فامیل سر قبرش نشسته بودند.

و من از توی ماشین تماشا می کردم.

اصرار داشت کارگر مرد بگیریم. مرد.بهانه اش این بود که یک زن نمی تواند هیکل

سنگین من را جا به جا کند.قضیه را می دانستم که از چه قرار است.

شب ها لخت می شد . می آمد کنارم دراز می کشید.با نک انگشت هایش نوازشم می کرد.

باهایم.باهایم را هم همینطور.همه جا. هیچ جا. بدنش را می مالید به من. نگاهش نمی کردم

چه بود؟یک مشت بوست و استخوان.سرش را روی سینه ام می گذاشت میگفت: می-

تونی؟. جواب نمی دادم. خسته بودم

نشست لبه ی تخت.کاسه ی سوب دستش بود و آرام آرام توی دهانم می گذاشت.نگاهی به

صورتش انداختم.دیدم.دیدم که چروکیده شده بود.کنار چشمش.چه قدر زشت شده بود.

چه قدر بیر و چاق.اما باسن. همین که باسنش از حالت استخوانی سابق خارج می شد کافی

بود.

شیشه ی مشروب را کنارم گذاشت.گفت بخور.گفت بخور.گفت انقدر بخور تا جونت در

بیاد.یک لیوان. دو لیوان. انقدر خوردم. انقدر که گیج و منگ شدم.گیج و منگ. چشم هایم

باز نمی شد .با این حال گوشم را تیز کردم و صداهایی که از اتاق بغلی می آمد را

شنیدم.بیرون که آمد تف انداختم توی صورتش.اگر این طور خسته نبودم.اینطور نبود

همه چیز.اگر.اگر.اگر.بالاخره کارگر را اخراج کردم.

کنار در ایستاده.سرش را خم کرده بود و نگاهم می کرد

- چیه؟ چرا اینجوری نگام می کنی؟

من را نگاه می کرد.اما الان که فکرش را می کنم.انگار که.انگار که جای دیگری بود.

ولی من را نگاه می کرد.

- کمرم درد می کنه؟

- غذا چی داریم؟

- چرا اینجوری می کنی؟

- من دمبختک دوس ندارم

- مریضی

- لگن رو بیار زن.لگن رو بیار.زود باش

همانطور ایستاده بود و نگاه می کرد. فقط نگاه می کرد.انقدرایستاد تا خودم را کثیف کردم

اتاقم بوی ادرار و مدفوع گرفته بود. از شذت خستگی.خستگی.توان نشستن روی صندلی

چرخ دار هم نداشتم و گفتم آن را برای همیشه توی انباری بگذارد.الان که فکرش را

می کنم .نمی دانم چرا زنم چیزی نگفت.

شب ها گریه می کرد.می رفت توی اتاق بغلی و گریه می کرد.بیرون که می آمد فحشش

می دادم

- فکر نمی کردم عاشق اون کارگر عوضی شده باشی.انقدر که شب ها براش گریه کنی

فقط می ایستاد. نگاهم می کرد.نگاه میکرد و می رفت. دلم می خواست فحشم بدهد.کتکم

بزند. از تخت برتم کند بایین. اما انگار که نه انگار.

صدا زدم.جواب نداد.قاشقی که کنارم بود برداشتم .برداشتم و انقدر به تخت کوبیدم تا از

حال رفتم.احتیاج به لگن داشتم.هر لحظه.بله.هر لحظه ممکن بود خودم را کثیف کنم و

از بوی گند خودم خفه شوم. شیشه ی مشروب را برداشتم.برداشتم از میز کنا ری ام و سر

کشیدم. بشتم می سوخت.یک زخم بزرگ به اندازه ی کف دست.بزرگ.می دانستم باید با

اینجور زخم ها چه کار کرد.آن را با تیغ تیز می بریدند.انقدر می بریدند تا تیغ به گوشت

تازه برسد و بعد از ریختن ماده ی ضد عفونی کننده که سوزش.سوزش زیادی دارد.آن

را بانسمان می کردند.احساس گرسنگی می کردم.چند بار خواستم خودم را از تخت بایین

بیاندازم و سینه خیز به طرف آشبز خانه بروم. اما نشد.سعی کردم تصور کنم. غذاهای

مورد علاقه ام را به خاطر می آوردم و می خوردم.زله با طعم توت فرنگی.خورشت

قیمه.

نزدیک غروب بود که دو مرد با روبوش سفید وارد خانه شدند.با شنیدن بوی گند.بوی گند

من.ماسک زدند و دستکش به دست کردند.من را گرفتند و گذاشتند توی آمبولانس.

روی صندلی چرخ دار.توی ایوان آسایشگا ه نشسته ام.هوا سرد است.حوض یخ بسته را

نگاه می کنم و آسمان را که ابریست.بقیه توی سالن نشسته اند و حرف می زنند. دیگر

برایم مهم نیست درباره ام چه می گویند. فقط دنبال کسی می گردم که وقتی  می گویم

خسته ام. بفهمد خسته ام
نظرات 1 + ارسال نظر
دوست پنج‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 05:44 ب.ظ

ممنون عبدالوهاب.
داستان گیرایی بود و درد را می شد درش حس کرد.
فکر می کنم می شد بهتر از این هم باشد و کمی عجله کرده ای اما همین تندی هم جذابیت داشت....همه ی ما خسته ایم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد