آذر شیردل

 

آشیل


با امروز 4 ماه وده روز  می شود که ندیدمت، اگر طلاقت داده بودم تا حالا عده ات هم تمام شده بود  وراحت زن نره غول شده بودی .  

نره غول که توی ذهنم بالا وپائین رفت دهنم گس شد انگار یک هورت چای  داغ ریختند توی گلوم که تا ته معده ام را سوزاند. صدای اذان از مسجد سر کوچه می پیچید توی سرم، حالا حتما می دوی وچادر سفید گل ریز می گذاری سرت ومی ایستی سر قبله ، چند دور تسبیح می گردانی ، قرص  صورتت زرد وسفید لای چادر گم می شود ویقین نره غول هم می ایستد جلویت به نماز که مرد باید جلوتر از زن بایستد  تا حواسش پر ت نشود. من می ایستم جلوی آینه ، مادر می آید کنارم ، دست می کشد به موهایم، می گوید : ازش خوشت اومد ؟ سرخ نمی شوم دوباره می پرسد می گویم : بد نبود. دوسه ماهی می شود که پیله کرده بود تورا ببینم . نمی توانستم باور کنم یا می ترسیدم نمی دانم . از اینکه یک دست ناقص را نشان بدهم  یا اینکه نه بشنوم وغرورم جریحه دار بشود، شاید هم ته دلم  چون زنی غیر مادرم ندیده بودم می ترسیدم. نمی دانم چی شد ، اما هر چه بود تو سر سفره نشسته بودی و من با دستی با سه انگشت  کیک دهنت گذاشتم . پرک انگشتت که خورد به دستم حلقه از دستم افتاد . ضعف کردم، با همان سه انگشت حلقه رفت توی دستت ، تو شدی زنم.

شب مصیبتی بود عجب ، نمی دانم باقی مردها چطور بودند، اما  فکر نمی کنم کسی نگران باشد چطور باید زنی را  بغل کند. یعنی نره غول هم همانطور سخت  و تورا صاحب شده بود؟با دودست حتما خیلی بهتر می شود  صورت زرد تورا دید، حتما پوست زیتونی توبا ده انگشت بهتر لمس می شود .

نره غول آمده بود کمک کند، مادرم فرستاده بود کانالها را تنظیم کند ودیش بیاورد . عجب ، از کی  من با این آدم اینقدر صمیمی بودم، انگار ازخودم بیشتر دوستم داشت . چون هفته ای هفت روز باید تلفنی با هم حرف می زدیم و حال و احوال می کردیم من شده بودم عین دخترهایی که تازه به دوست پسرشان می رسند و حرفهایشان تمامی ندارد آخر با یک دست و سه انگشت آنقدرها هم فرقی نداشت آدم تفریح کند تمام بعداظهر نره غول باید می رفت سر کار، من بعدظهرها بیکار بودم اما چرا فکر این کار را خودم نکردم وقتی که گفت: با یک دست هم کارهای زیادی می شود کرد و من رفته بودم وردستش . راست می گفت ، دنیا چقدر بر وفق مراد بود که درآمدم بیشتر شده بود.

فکر کنم یک و نود سانتی می شد، با هیکل ورزیده و موهای پرپشتی که در هم بر هم ریخته بود روی شانه ها ، آدم یاد آشیل می افتاد از همه بد تر دو دسته سالم و قوی . حالا حتماً با همین دستهای قوی و ورزیده می تواند استخوانهای نازک تو را خورد کند و دست بکشد به موهای سیاهی که تا کمرت افشان بودند حتماً کلی شعرهای عاشقانه و جوکهای بی مزه می گوید و تو غش غش می خندی و صورت زردت از زور خنده سرخ می شود .

سینی چای را می آوری ، چادر لای دندانت ول می شود نره غول سرش را برگردانده  نگاه نکرد ولی حتماً برقی که از چشمهای سیاهت جرقه میزد روی فنجان چای نشسته بود که از آن روز به بعد غم توی چشمهایش آواز می خواند .

رفته بودیم پیک نیک، نره غول روی گوشتها نمک می زد و من با سه انگشتم سیخها را روی آتش این ور و آن ور می کردم تو با زن نره غول نشسته بودی و نمی دانم چه می گفتی که هر چند دقیقه ای یک بار از خنده ریسه می رفتید من نمی توانستم چشم بردارم ، انگار یک نسیم از سمت چشمهای نره غول می دوید و می رفت پشت گوش تو قایم می شد که نمی توانستم حواسم را جمع کنم .به نظرم همه حرکاتت عشوه می آمد حتی وقتی سر سفره کاسه ی سالاد را جلویش گذاشتی حواسم بود که چقدر با سلیقه حلقه های گوجه و خیار را کنار هم چیده بودی.

دیگر نمی خواستم او را ببینم ، نفرتی که از او داشتم وسوسه ام می کرد، اما هر بار که زنگ در را می زد توی اتاق بالا می نشاندمش و سینی چای می آمد و نیم ساعت بعد برای اینکه راحت تر نفس بکشم می گفتم : من هم باهات می آم . نره غول حرفی نمی زد ، انگار سکوتش می رفت روی لبهای تو که توی آشپزخانه خودت را مشغول می کردی می نشست .

صبحها برایت به پا گذاشتم ، مادرم را وا داشتم زاغت را بزند. دست و دلم به کار نمی رفت اگر مادر الان برود پی کارش چی؟ از یک پیرزن چه توقعی می شود داشت ، چطور می توانست؟ شاید نگهبان مجتمع که مادرم وا داشته بود حواسش به خانه ما باشد هم دست نره غول باشد چند بار دیده بودم برایش هندوانه آورده بود و با ماشینش کپسول گاز برایش می گرفت. شاید حالا روی تخت همانجا که من می خوابیدم دراز کشیده باشد و تو با یک سینی چای ناز و خرامان بیایی بیرون .

مرخصی گرفتم اگر از کنارم جنب می خوردی فکر می کردم داری می روی یک گوشه خلوت تنها به او فکر کنی دیگر تلفنهای نره غول را جواب ندادم باید پایش قطع می شد ، باید تمام می شد .

نمی دانم چقدر طول کشید شاید بیشتر از یک سال . از نره غول خبری نبود نمی توانستم بخوابم ، هر شب تو با سینی چای می آمدی و نره غول روبرویت کنار من نشسته بود، یک برق از چشمهای تو می پرید توی فنجان و نره غول با لذت چای را می بلعید ،خوابم نمی برد و به تو زل می زدم ،خوابیده بودی روی تخت موهای سیاهت روی بالش افشان ریخته بود . سه انگشتم را ولو کردم لای موهایت ،عجیب بود، جای پنجه های نره غول روی صورت زردت مانده بود، انگار یک سیلی با پنج انگشت ورزیده خال کوبی کرده باشند . حتماً از اینکه من با سه0 انگشت تو را داشتم حسودیش شده بود و تو را تنبیه کرده بود .       

رفتم آشپزخانه یک لیوان برداشتم آب بخورم افتاد زمین نمی دانم چندتای دیگر انداختم و شکست تو با وحشت از خواب پریدی دویدی به طرفم، پاهایت رفت روی شیشه ، نیم ساعت بعد هر چه ظرف توی آشپزخانه بود خرد شده بود ریخته بود روی زمین .

چندتا سیلی زدم تو صورتت نفهمیدم ، انگار غش کردی افتادی روی شیشه ها ، فریاد زدم که جای سه انگشت باید روی صورتت باشد نه پنج تا اینو بفهم...

شده بودی کابوس نباید چای می خوردم،  نباید می خوابیدم، نباید می رفتم سرکار باید می نشستی روبرویم و زل می زدم به صورت زردت تا فرار نکنی .

تو تلفن زدی به مادرم ، زار زار گریه کردی که روزگارم را سیاه کرده ، اگر نمیخواتم طلاقم بده .

مسخره بود، دو تا زن کنار هم نشسته بودید و غصه می خوردید و اشک می ریختید . مادرم می خواست و اصرار داشت مرا ببرد پیش روانپزشک. فکر می کرد دیوانه شده ام . عجب سلیطه ای بودی.

فریاد زدم تو دیگر چرا حرفهایش را باور می کنی؟ وقتی می رم بیرون ، وقتی می خوابم ، وقتی نیستم حتما می بینتش، مامان اگه اون مرتیکه رو نفرستاده بودی توی زندگیم حالا زنم عاشق یکی دیگه نبود.

مامان دیگراشک نمی ریخت  .کمتر می آمد تو هم بیخیال شده بودی ، یقین نره غول یادت داده بود که به من بی اعتنایی کنی. دنبال طلاق می گشتی.

دیگر نمی توانستم غذا بخورم، حتی آب هم از گلویم پایین نمی رفت به ظرف غذا که نگاه می کردم می دیدم که اصلا سلیقه به کار نمی بری. عمداً خورشت هایت بی نمک بودند. آب توی پارچ یخ نبود. یکبار گفته بودی  مردها را با رسیدن به شکمشان می توان عاشق کرد. حتماً نره غول هم که نان و نمک من را خورده بود عاشق دستپختت شده بود ،حالا اما فسنجانت جا نمی افتاد و برنجت هم شفته شده بود تا از چشمم بیفتی و زودتر طلاقت بدهم. کورخوانده ای تو نباید لقمه دهان او باشی. مثل آشیل بود؟ چرا گفتم آشیل چون یکبار گفته بودی فیلم تروی را دوست داری به خاطر آشیل، بخاطر آشیل!  پس او آشیل تو بود این نره غول که تو شب و روز به خاطرش بزک دوزک می کردی می نشستی روبروی آینه ، اودکلن می زدی و بعد چادر گلدار سفید می گذاشتی سرت ، دو رکعت نماز می خواندی و تسبیح می گرداندی و دست به دعا که برای سلامتی تو دعا می کنم عزیزم... بخیالت که خرم و نمی فهمم.

از خواب و خوراک افتاده بودم ، آمدی کنارم نشستی ، دست گذشتی روی سه انگشتم ، اشک توی چشمهایت رقصید ، می خواستی گولم بزنی و دلم را نرم کنی که بگذارم بروی سر خاک مادرت ... مادرت که خیلی وقت بود مرده بود چرا می خواستی بروی سرخاکش... با هم رفتیم . شیشه گلاب خالی کردی روی قبر و گردو غبارها را شستی اشکهایت چکه می کرد توی گلاب هایی که پخش شده بودند روی سنگ قبر. یکی گفت سلام . یکه خوردم ،نره غول بود.

باید خیلی عاشق باشی که اینجوری سرم کلاه می گذاشتی چقدر کیف کردی بودی وقتی سربلند کردی و مژه چرخاندی. نه تو حرف زدی و نه من. انگار یک دیگ آب جوش ریخته بودند توی دلم که حرارتش نمی گذاشت نفس بکشم . بس بود، باید یقه او را می گرفتم .

آرام مثل یک کودک توی تشک فرو رفته بودی و نفس هایت توی گوش اتاق پخش بود. انگار خیلی راحت شده بودی که راحت نفس می کشیدی .از جا بلند شدم ، هوای اتاق قابل تحمل نبود پرده را کنار زدم از پشت شیشه همه جا مات و تیره بود . پنجره را باز کردم سوز سردی نشست روی صورتم مثل کسی شده بودم که از حمام گرم بپرد وسط حیاط و باد بخورد خیابان لخت و ساکت روبرویم بود پرنده پر نمی زد چرا متوجه نبودم. شاید از همین جا هم دیگر را می دیدید وقتی من روی کاناپه لم می دادم و روزنامه ام را می خواندم یا کانال ها را بالا و پایین می کردم. تو می آمدی اینجا از پشت همین پنجره و برایش دست تکان می دادی حتما تو را با همان لباس سیاه بلندی که گلهای ریز بنفش داشت می دید و محال بود شب راحت خوابش ببرد.

زنگ زدم ...  چرا گوشی بر نمی داشت... باید گوشی را بردارد تا ولش کنم... مرتیکه رذل ، می آیی سرخاک مادر زن من حالا تو یک ماه کیفت کوک است ، کوفتت می کنم حالا می بینی.

صدای خواب آلود خش دار پشت گوشی گفت: الو... الو... تویی .. چه شده... اتفاقی افتاده ... این وقت شد... الو... حالت خوبه؟

می خواستم بگویم بیا تا تکلیفم را با تو روشن کنم ، می خواستم بگویم برو به درک.. بعد پشیمان شدم گفتم آره.. کارت دارم همین الان.

آمده بود.. چشمهایش سرخ شعله می کشید انگار زیادی خورده بود . گفتم: خوابیده بودی نه ؟

 گفت: آره ... چی شده چرا ... حرفش را قطع کردم گفتم می فهمی گفت:... برای بچه ها اتفاقی افتاده؟

مردک رذل ، بچه ها... می بینی ترا بچه ها می خواند . اول از همه به تو که بچه ها هستی فکر می کند. اینکه یک وقت مست نکرده باشم و مثلا تو را نکشته باشم و آسیبی به تو نرسانده باشم.

به هیکل ورزیده اش نگاه کردم، موهای بلندش که روی شانه هایش ولو بود حالم را بد می کرد .باید می کشتمش تا آب جوشهای توی دلم سرد می شد . پریدم که یقه اش را بگیرم، قدش بلندتر از من بود و به زحمت توانستم یقه اش را بگیرم. جا خورد کمی عقب کشید ترسو...

با لکنت گفت: چی شده.. چه کار می کنی... چه کار کردم...

 گفتم: می دونی که می تونم بکشمت.

چشم هایش نشست روی دستم که با سه انگشت دور یقه اش چنبر شده بود . حرکتی نکرد ... ساکت ایستاده بود . گفتم: از جون من چی می خوای . چشمهایش وق نشست. با صدای لرزانی گفت: از تو .. چت شده ... چه کرده ام من ،به خاطر خدا بگو...

 گفتم : فکر کردی خرم من ، هالو ام من و تو چقدر خوش شانسی که خدا رسونده برات ، مادرم تو را فرستاد آنتن خونه ام را درست کنی نه اینکه زنم را فریب دهی... باید بکشمت ،‌ بکشمت ...می خوای من هم بیفتم به جون زندگیت ، زن سرخ و سفیدت را قاپ بزنم.

تکانی خورد ، دستم هنوز دور یقه اش کلید بود. پوزخندی زد ..

تو پشت سرم ایستاده بودی نره غول رفته بود... تو اما دندانت را توی لبهایت فرو کرده بودی و اشک روی اشک ریخته بودی ...دیگر تو هم غذا نخوردی .. انگار توی خونه دیگ و تابه پیدا نمی شد. همه غذاها شده بود یکبار مصرف از رستوران سر کوچه... همه نیم خورده می رفت توی سطل آشغال. لم می دادم روی کاناپه و کانالهای تلویزیون را بالا و پایین می کردم و تو را می دیدیم که توی آشپزخانه می چرخیدی و هیچ کاری نداری و الکی دستمال می کشی به کابینت و بوفه و یخچال. به این فکر می کردم که الان او هم هی توی کانال هامی گردد و به تو فکر می کندو هر زن چادری که می بیند دنبال تو می گردد . لاغر شده بودی . می دیدم که مهر و تسبیح ازت دور نمی شد و مثل عجوزه ها ورد می خواندی  . پای چشمت یک حلقه سیاه گودی کرده بود از ماسکهای خیار و هلو که روی پوست زیتونی ات می گذاشتی خبری نبود . انگار می خواستی بخشکی تا از خیرت بگذرم.  موهای سیاهت دیگر افشان نبودند با یک کش لوله می کردی پشت گردنت تا پیچ و تابش دلم را نبرد، اما تو توی همین اتاق کنارم خوابیده بودی ، روی همان تختی که من سرم را می گذاشتم . هر شب با پنج انگشت روی صورتت کابوس می دیدم . لیوان آب بالای سرم نبود دیگر نمی ترسیدی که بشقابهای نازنین جهازت را خرد کنم ، انگار همه را بخشیده بودی به من از سر و صدا بیدار نمی شدی . جمب نمی خوردی انگار ککت نمی گزید.

نه، حقش نبود که اینقدر بی اعتنا به من بیدار توی تخت غلت بزنی و خودت را به خواب بزنی... آمدم بالای سرت .. مژه هایت روی هم بود یعنی خواب بودی. نفس نمی کشیدی و یا می کشیدی و من نمی شنیدم . دست گذاشتم روی قلبت با سه انگشت لمست کردم. یک لحظه پلکهایت باز شد و دوباره بسته شد . با یک فشار کش دور موهایت را باز کردم جیغ کشیدی افتادی روی زمین؛ بلند شدی و دویدی طرف در، نمی دانم چه پرت کردم طرفت که خورد به سرت  و خون روی موهای سیاهت چکه کرد. جیغ می زدی و کمک می خواستی. دویدی طرف بالکن.

 داد زدم سرت که : عاشقشی.. عاشقی نه ، که منو نمی بینی و نمی خوای ببینی .

دست دراز کردم طرفت ، می خواستم بگیرمت اما افتادی پایین  از بالکن پریدی پایین...

حالا چهارماه و ده روزه که ندیدمت نمی دانم چه شکلی شدی کاش فقط یک بار دیگر می دیدمت...

هر چه گوشی نره غول را می گیرم جواب نمی دهد. باید اینقدر زنگ بزنم تا حساب کار بیاید دستش نباید فکر کند که دست از سرش بر می دارم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد