رضا عابدینی
با همه آرزوها که در کنار باران گذشت
تا به تماشای تو
صبح را سپید
و انتظار آمدن باران
کنار تماشا
کفش هایم را پیدا کنم
و به سمت صبح
پرستوهای سپید
و اینک در باران
مرگ از کنار صبح می گذرد
رضا عابدینی
ایستاده
نشسته
حرف های مرا تکرار می کنی
و خواب دست های ما
خروس صبح که بیدار می شود
لیوان ها را
به آینه می سپاری
خروس تکرار می شود
اما حرف های من به شکل صدای تو
خود را باز می یابند
ودست ها
آینه ها به حضوری دیگر
با دعوت از صدای تو
فاصله میان من و صدایم
خروس را بیدار می کند
وقتی که صدایم را نمی شنوم
بر سایه دست هایم
صداهایی خوابیده است
که خروس را نمی شنوند
سپیده مختاری
حتی کویر
گرمت شده، لباس تو را دربیاورم طوفان شن شوی، بوزی در برابرم
عریان شویم داغ کنی خلوت مرا با ماسهها سرک بکشی توی بسترم
آنجا که از تماس تو آتشفشان شوم از حال من بپرسی اگر، از تو بهترم
در من بغلت، من عطشم رفع میشود با آتشی که از تو به شومینه میبرم
این اولین تعامل ما نیست بعد از این قولی نمیدهم بشود بار آخرم
دریاییام ولی تو زمن مطمئن نباش من در کویر بیشتر از برکهها ترم
من با خزر بزرگ شدهام سالها ولی حالا به درد ساحل دریا نمیخورم
حالا که تشنهتر شدهام در برابرت خاکستری که مانده به جا را نمیبرم