ابراهیم پشتکوهی
یا او
نه من باور نمیکنم ما مرده باشیم
«نقد ساختارگرایانه داستان خستهام. فقط همین»
این داستان امکان مناسبی را برای نقد روانکاوانه در خود دارد اما از آن جا که باید دو نقد متفاوت مینوشتم و دو حیطه ای یک کاسه میشد که ربطی به هم ندارد و با احترام به ساحت نقد که نگارشی راهگشاست فارغ از کلی گویی و دوری جستن از اشتباه آسمان به ریسمان بافتن و از هر دری سخن گفتن تعبیر میشود و نقاد در یک نظر خود را کارشناس کل! میداند و با نشان دانای کل، فتوا صادر میکند از آن پرهیز کردم تا به این ورطه نیفتم، پس تنها به نقد ساختار مدار بسنده میکنم.
امید دارم این متن موجود در مرتبه اول چراغی برای راه نویسندگی دوست سخت کوش و پویایم، عبدالوهاب نظری باشد و در مرتبهی بعد دعوت به گفتمان نقد، و نقد بر اساس ساختار اثر باشد نه اینکه نظر شخصی یا تاویلهای فردی و حدس و گمانهای ذهنی و از آن بدتر عقدههای درونی و تسویه حساب های گروهی را به نام نقد به خورد خواننده بدهیم و در جایگاه منتقد چنان سوار بر اسب مراد شویم که بخواهیم انتقام نامردیهای روزگار را از زمین زمان را در نوشتهمان بگیریم. در همین دیباچه کوتاه دست به دعا میبرم برای حضور پر رنگ و نگار داستان نویسی هرمزگان در آسمان جهان داستان که جز با کتابت قصهی غصههای مردم این سامان به سرانجام نمیرسد.
داستان «خستهام. فقط همین» از جمله داستانهایی است که در دستهی داستانهای موقعیت قرار میگیرد. شخصی (راوی) توانایی حرکت کردن را از دست داده است و در موقعیتی ویژه قرار گرفته است. اما آن چه این داستان را متمایز میکند نپذیرفتن موقعیت تازه بوسیله راوی است. او دلیل این بی تحریکی (فلجی) را خستگی میداند. اصلن اسم داستان را هم نویسنده در همین نگاه مشخص کرده است «خستهام. فقط همین» و از همین رو راوی با همه سر ناسازگاری دارد. در بررسی ساختار و اجزای این اثر متوجه میشویم که نویسنده در پرداخت و ساخت داستان کجاها موفق بوده و کجا نه.
فضا:
یکی از مهمترین عناصر داستان فضاسازی است. ساختن فضا وبرای درک و دریافت موقعیتی که قرار است بستر داستان را پیش ببرد. آغاز داستان با یک جمله گزارشی وضعیت مکان را مشخص میکند؛ مطب شلوغ بود. جملهای که کارکرد داستانی ندارد، شما از این جمله یک تصویر مبهم دریافت میکنید. کار نویسنده این است که فضا را بسازد به بهترین شکل با کمترین کلمه!
مطب شلوغ بود، فضاسازی نمیکند گزارش نویسی میکند. جلوتر با این جمله روبرو هستیم، همه نگاهم می کردند. اگر چه جمله یادداشت شده هم از کمترین کارکرد فضاسازانه برخوردار است اما میتوان از نظرگاه راوی درباره خودش به ما اطلاعاتی هر چند اندک بدهد، یعنی او در موقعیتی قرار دارد که همه به او خیره شده اند. اما جمله سوم، چهارم و پنجم به ساخته شدن فضای ذهنی راوی کمک شایانی میکنند که متاسفانه در ادامه داستان دنبال نمیشوند. مردی که روبرویش نشسته دست در کت چرمیاش میبرد تا چیزی بیرون اما راوی بلافاصله میگوید باید میکشت. میکشت. و با دو «کاش» پشت سر هم حسرت خود را نشان میدهد. این کاش. کاش را داشته باشید تا بعدن به آن بپردازیم.
فضا در خانهی پدری و خانه خود راوی هم چندان مورد توجه نویسنده قرار نمیگیرد و اهمیت این عنصر حیاتی در داستان درک نمیشود و به همین خاطر یکی از مهمترین دلایل تاثیرگذاری در داستانی که بسترش موقعیت است از دست میرود.
به عنوان نمونه یک مورد دیگر مثال میآورم «پدرم سکته کرد و مرد. مادر هم. همه. همهی فک و فامیل سر قبرش نشسته بودند»
کلی گویی و عدم پرداخت به جزئیات و فقدان رنگ و نور در داستان باعث شده خواننده از کنار کلمات و جملات و رویدادهای داستان به راحتی عبور کند، چرا که خود نویسنده در نگه کردن خواننده و به تماشا بردنش سهمی ندارد و به جای اینکه در این برش عمقی (داستان کوتاه) ما را به جنگل ببرد، حتا اگر آسفالت باشد از کنار برهوتی عبور میکنیم که مجال اندکی برای تماشا میدهد.
در بالا به نور و رنگ اشاره کدم باید بگویم که راوی تنها یک بار از رنگ استفاده کرده است و اتفاقن در آن جا چقدر به ساخته شدن شخصیت زن اش کمک کرده است.
«لباس قرمز و چسبانی پوشیده بود تا باسن ...»
اما متاسفانه با کلمه «بد ترکیبش» دست به ناشیگری میزند و ساخت داستانی را به هم میریزد. برای نمونه مناسب شما را ارجاع میدهم به داستانی از کارور که درآن مردی برای دید زدن زنش به بستنی فروشی که زن در آن کار میکند میرود و در حضور مردان دیگر از باسن زنش تعریف میکند!
در آن داستان متوجه میشویم که مرد تشنه این است که نظر و تایید دیگران را درباره اندام زنش بشنود.
در داستان «خسته ام. فقط همین» نظر راوی برعکس است اما با جمله و کلمههای غیر داستانی مثل بدترکیب و تا به تا و ... امکان دریافت و تصویرسازی را از راوی میگیرد و به سطحیترین شکل ممکن پیام موجود در جمله «بیزاری از اندام زنش» را منتقل میکند.
دیالوگ نویسی:
متاسفانه در دیالوگ نویسی هم اثری از چیرگی و تبحر نویسنده دیده نمیشود و دیالوگ ها نه تنها از شکل و آهنگی که ریتم و ضرباهنگ داستان را بسازند برخوردار نیستند بلکه بیشتر خام دستانهاند.
- حس میکنی؟
- بله – آ - قا - ی دکتر
- مشروب زیاد میخوری؟
- باید از ستون فقراتت عکس گرفته بشه
در گفت و گوی بالا دکتر از سنگ ساخته شده و در برابر توهین راوی نه تغیر لحنی میبینیم نه موضعگیری روشن و یا حتا پنهانی که تاثیر جمله را روی تو نشان دهد.
اگر نویسنده همین معنای موجود در پاسخ دکتر را حفظ میکرد اما خشم خود را یا نارضایتیاش را به طور پنهان در پشت کلمات یا لحن ادای جمله نشان میداد کاری در خور کرده بود.
در واقع باید یادآوری شود از کارکردهای دیالوگ، فضاسازی، پیش برنده بودنش و بسط دهنده موقعیت و شخصیت پردازی است.
دیالوگ نویسی مورد مثال بالا البته در نشان دادن پرخاشگری راوی بسیار موثر و موفق است و ما از همین ابتدا متوجه میشویم که با کارکتری، عصبانی و بیپروا روبرو هستیم که این از امتیاز کار نویسنده است اما انگار بی پروایی راوی، نویسنده را از پرداخت شخصیت دکتر غافل کرده است! متاسفانه دیالوگ نویسی به ساخته شدن شخصیت پدر و زن هم کمکی نمیکند و تنها راوی مورد نظر است و از بقیه تنها طرح کمرنگی میبینیم که انگار نویسنده فراموش کرده کاملشان کند.
زبان:
ابزار وسیله نویسنده کلمه است. کلمهها لحن و زبان را میسازند شما را با جهان شخصیتها آشنا میکنند و برای درک و دریافت متن همهی امکان نویسنده هستند.
اما متاسفانه چیزی که در کار بسیاری از نویسندگان دیده نمیشود هویت زبانی است. ترجمه داستانهای غربی اگر چه تکنیکهای بسیاری را پیش روی نویسنده ایرانی و سالها تجربه و آزمون و خطا را به معرض نمایش میگذارد اما برای نویسندگان جوان یک خطر بزرگ به هم راه دارد. غرق شدن در زبان ترجمه!
یکی از مصایب بزرگ نویسنده جوان امروز ایران این است که زبانش فاقد هویت و اصالت است بیشتر شما با ترجمه زبان فارسی روبرو هستید تا متنی اصلی که پر از فراز و نشیب ها و صنایع ادبی و بازیهای زمانی مختص به زبان فارسی! زبان آوری و بداعتهای تازه و نوین پیش کش اما وقتی یک شخصیت حرف میزند باید هویت و جهان ذهنی و بیرونیاش را به تماشا بگذارد و این از کارهای نویسنده است که فراموش شده است.
اما در همین بحث زبان نویسنده در ساختن لحن عصبی برای راوی موفق عمل کرده است و از این موقعیت نمی توان گذشت.
نویسنده با تکرار بعضی کلمات و تاکید روی آنها این امکان را به وجود آورده که راوی در نظر خواننده تند و عصبی جلوه کند و این عصبیت را حاصل بیماریاش بداند. برای نمونه برمیگردیم به «کاش. کاش» که در ابتدای متن به آن اشاره کردم. مواردی از این دست در دیالوگها و حتا در روایت راوی هم دیده میشود.
حضور قیدها و صفاتی که امکانات داستانی را نه تنها وسعت نمیبخشند بلکه محدود میکنند از موارد مهم دیگر بحث زبان نویسنده است که به کررات در داستان دیده میشود «نیشخند موذیانه» «من بدبخت» «لبخند موذیانه» «دستهای پینه بسته و زشتش» «کنار چشمش چقدر زشت شده بود» «از سینههای تا به تایش بدم آمد» اینها از مواردی است که نه تنها کارکرد داستانی ندارند بلکه ناشیانه داستان را تخریب میکنند، مثلن نیشخند یا لبخند موذیانه یعنی چه؟
یا زشت شدن کنار چشم چه معنای دارد. همان طور که پیشتر اشاره کردم کار داستان نویس ساختن است نه حواله کردن به خواننده که من میگویم زشت یا بد و تو خودت هرطور خواستی زشت یا بد را در ذهنات بسازد!
دادههای پنهان:
دادههای پنهان اتفاقن از مواردی است که نویسنده نمیگوید اما خواننده دریافت میکند. یک اثر هنری پر است از دادههای پنهان که کشف آن لذت خواننده است و راز ادبیات اصلن در همین است. در داستان موجود وقتی راوی رابطه زن را با خودش بیان میکند دادهی پنهانی که مهر و علاقه زن به راوی است را بدون مستقیمگویی بیان میکند. به پاراگراف «شبها لخت میشد» مراجعه کنید.
پایان بندی داستان نیز این داده را با خود دارد که راوی اگر چه میداند فلج شده اما نمیخواهد بپذیرد و نویسنده به درستی از بیان آن پرهیز کرده است و دریافت آن را به خواننده وانهاده است. در واقع را در جمله آخر درست است که میگوید فقط دنبال کسی میگردم که وقتی میگویم خستهام. بفهمد خستهام اما در پس این جمله معنای پنهان دارد و آن تنفر راوی از ترحم است. از اینکه به او ناتوانی جسمی اش را یادآور شوند و برایش دلسوزی کنند. نویسنده در بین تکرار دوبار خستهام کلمهی فهمیدن را آورده که بخوبی از میلش به فهمیده شدن حرف میزند.
سلام بر دوست مهربان
پس از مدتها کلنجار تصمیم به نوشتن گرفتم...ممنون می شوم چون گذشته در این راه مرا راهنمایی کنید.
ممنون از لطف و عنایت شما
با ارسال آثارتان به انگارش هم ما را در ادامه راه مصر تر می کنید هم فضایی بهتر برای خود و دوستانتان می سازید با ما در ارتباط باشید.