زهرا اسپید / شاعر جوان

سعید آرمات


در خانه ی شهریاران جوان در جلسه ای که به بهانه ی یادمان فروغ برگزار شد به زهرا اسپید شاعر جوانی برخوردم که می شد در او بارقه های امید رادید اگرچه غزل سرایان ما از آغاز تا به امروز شاعران جوان مرگ و نا کامی بوده اند و ظاهراً این جوانمرگی شده ویژگی شاعران کلا سیک تا جایی که پس از این همه سال تنها یک دو مجموعه مستقل غزل  به چاپ رسیده-یکی از اردشیر شریفی و دیگری از سپیده مختاری- آنهم با اما و اگر های بسیار که اولین مجموعه های  این شاعران است و  امید آنکه که آخرین مجموعه  نباشد اگر چه در نوع خود مجموعه های  قابل اعتنایی هستند.

اما هرگاه با شاعری بر می خوریم که جوهره ی زحمت و هوش در او دیده می شود یک بار دیگر به تولدی دیگر امیدوارمی شویم . با امید به آنکه شاعر به سرنوشت غزل سرایانی دچار نشود که سرشت و سرنوشتشان مبتنی بر تکرار است . غزل امروز ایران را در بسیاری موارد نوعی خطاطی می دانم یا چیزی شبیه به آن و شاعر به مثابه ی خطاط  می بایست تلاش کند سر مشق های استادان سلف را به درستی مشق کند و درست زمانی که به پختگی رسید به ملال آور بودن کار خود پی می برد و بعد از آن دیگر کارش  تمام  است .

نکته ی مهم دیگر اینکه ما در دهه ی هفتا د شاهد و ناظر ظهور شاعرانی بودیم در حیطه ی کلاسیک که به اعتقاد من هر که پس آنها آمده از آن پیشتر نرفته . شاعرانی مثل بلقیس بهزادی و فهیمه نظری که شاید به اندازه ی یک مجموعه شعر درخشان نداشته باشند اما  در موقعیت تاریخی شان همه ی علاقمندان بهترین آثارشان را شنیده اند به طور طبیعی غزلسرایان امروز ما باید لااقل حرکتی موازی با شاعران دهه ی پیش داشته باشند .گو اینکه ساده انگاری و همدمی غزل سرایان با ترانه گوهای بی مایه سبب شده غزل هایی بشنویم که حتی ابتدایی ترین عنصر شعر کهن یعنی وزن و قافیه نیز درشان یافت نشود حال آنکه وزن و قافیه را شاعری مثل فهیمه نظری در دوره دبیرستان نیز مثل کف دست  می شناخت و از آن رد شده بود و به دنبال کارهای زبانی بود که شاعران پیشرو دهه ی هفتاد آن را دنبال می کردند . برخلاف بسیاری شاعران دیگر پرونده او هنوز هم باز است و هوش درخشان او را نمی شود نادیده گرفت در کنگره ای در آن سالها غزلی خواند که علی عبد الرضایی چندی بعد عیناً بازی زبانی اورا در شعرش به کار بسته بود . در آن غزل یادم هست که روایتی تعریف می شد از زبان کسی که در هنگام حرف زدن دچار لکنت می شود و حرف «ر»و«ل» در هم آمیخته تلفظ می شود

اگر امروز ما با شنیدن غزلی از زهرا اسپید احساس شادی می کنیم به خاطر تولد یک شاعر است و نیز به ان علت که در این سالها جسارت شاعران ما در زمینه چاپ کتاب به مراتب بیشتر از جسارتهای شعری شان است!! در غزلی که می خوانید و احتمالن برای بعضی دوستان نیز شاید تکراری باشد شاعر اگر چه در وزن بلند راحت حرف می زند و قافیه بندی را خیلی خوب بلد است اما به قول پاز در شعرش چاشنی انفجاری وجود ندارد ؛ نکته ای که ما را میخکوب کند ، به درنگ وا دارد وبه تامل . به قول معروف کشف شاعرانه  چندان اهمیتی نداشته یا شاعر در  گیرو دار معرکه ی وزن آن را باخته است .تصویری جان دار  یا کشف لحظه ای خاص که از هر شاعر واقعی می توان توقع داشت البته که صرفاً با خواندن غزل امروز  چنین امری هرگزا هرگز به دست نمی آید و شاعر برای رسیدن به چنین لحظاتی باید دنیاهای به مراتب بزرگتری را تجربه کند تجربه ای که هم حاصل زندگی پر رنج و عنان گسیخته ی شاعران تجربه گراست و هم حاصل دیدن و خواندن و شنیدن های مدام . خطر کردن و جسارت جوهره ی هر شاعر بزرگی است که فروغ ونیما بهترین نمونه های این شاعران اند . به هر حال او نیز راهی را دارد می رود که تا کنون بسیاری شاعران رفته اند و او نیز بعد از این راه خودش را باید بکوبد راههای نرفته را پی بگیرد . با آرزوی سخت کوشی و سخت جانی بیشتر برای این شاعر  

احمد حبیب زاده رفت


احمد حبیب زاده رفت

 

اس.ام.اس ِ کوتاه ممّد سایبانی در روز چهارشنبه پانزده اردی بهشت خبر در گذشت احمد حبیب زاده را ارسال کرد اگر چه من خیلی تمایلی با باز کردن و دیدن خبر نشان نمی دادم و نمی دانم چرا؟اما خبر به هر ترتیبی راه خودش را باز می کند و پیش می آید گاهی مثل سیل از همه جا می ریزد توی خانه و گاهی مثل پیدا شدن ناگهانی خط مورچه ها در آپارتمانی طبقه ی پنجم. الزام نوشتن درباره ی او که رفته است برای من به خاطر سالهایی است که رفته است.

تجربه ی حسی من از حبیب زاده تجربه ای گرم بود  شاید به خاطر اینکه بیشتر در تابستان دیده بودمش یا گرمای جشنواره های تئاتر که در تابستان بود اغلب. یا دهه ی شصت که شروع آشنایی من بود با او و آن سالهای بی برگشت گرمای عجیبی داشتند. سالهایی که کورش گرمساری با یک دوربین انالوگ توی گردنش همه جا حاضر بود تند می رفت و تند می آمد و حبیب زاده ی آن سالها قبراق بالا می رفت از پله های خانه ی فرهنگ که اسم با مسمایی بود و واقعن خانه بود برای همه ی ما. عکس بالا گواه همه چیز است یک غروبی و جمع خوشحال خانواده ی هنرمندان در بالاترین پله معصومه کمالی با مهشید، در کنارشان فریده گرمساری، فروزان کهوری وفریده پوراسماعیلی.از پایین ردیف سوم چهره ی احمد حبیب زاده در کنار دوست قدیمی اش جهانگیر میرزاده و صالح محمد حسینی ،یک ردیف بالاتر از هنرمندان قدیمی تئاتر اسدالله جعفری ،عبدالهادی معتمدی ، محمد علی قویدل و فریدون فاضلی به خوبی در عکس قابل تشخیص هستند. در پایین ترین پله کنار گلدان استاد پریش با حالتی فروتنانه به دوربین می نگرد و پشت دوربین بزرگترین غایب عکسر؛ به واقع غایب همیشه حاضر عکسها کورش گرمساری شق و رق با استیلی زیبا با ته ریش و موهای کمی بور ایستاده است. می شود در میان جمعیت بچه ها را هم شناسایی کرد علاوه بر مهشید در بغل مادرش بر سکوی بالا ،بهروز و بهزاد حبیب زاده تکمیل کننده ی خانواده ی هنر مندان از هر رده ی سنی هستند. دهه ی شصت دهه ای که هنرمندان واقعن خانه ای داشتند و خانواده ای  بعد ها آن مکان گرم را به خیانت از ما گرفتند و کردند کانون مساجد و خانه که نباشد پدر به راهی و مادر به راهی و بچه ها در پس کوچه ها گم. خانه ای که مال ما بود و بر سر در آن بر کاشی های آبی اش عبارت خانه ی فرهنگ تاسیس به سال 1337 حک شده بود ؛ که حک شده است هنوزا هنوز در سرِ ما و در چشم ما و در دلهای ما. واین اولین باری بود که ما فهمیدیم عملن هنرمند این خانه بی خانه است و بی خانمان.حالا کو تا سال و ماهی همدیگر را در بازاری کوچه ای یا پشت چراغ قرمزی سلامی سرد و گذرا آنهم اگر پدر فرزند را به جا بیاورد و اگر فرزند روی آشنایی نشان بدهد به پدر! و اینطوری شروع کرده بودند به دور کردن هنرمندان از هم.وهر یک از ما سالها در سوراخ خودش گم می شود تا خبر رفتنش برسد. این بار نوبت حبیب زاده است که در شهر خودش در غربت بمیرد تا بعد نوبت به کدام ما برسد.

حبیب زاده را با گرما می شناختم همیشه تکه ای برای پراندن داشت، مخصوصن به من که شاگرد مدرسه اش بودم و لابد می خواست فاصله ی معلم شاگردی را این طوری بردارد. درس بود برای من که سر فرود نمی آورد به آسانی که همیشه اعتراض بود. تعظیم نمی کرد به هر کسی که حتی با دیسک کمر افراخته سر بود که هنر مند بود به معنای : من که سر بر نیاورم به دو کون  به قول حافظ ؛ گردنش زیر بار دیـّاری نبود؛چه روزی که معلم بود در مدرسه ی امیر کبیر و ذاکری چه بر سن پر از خاک خانه ی فرهنگ. اصلن خود ِخودِ  اعتراض بود.

گرم بود مثل سالی که من هفده را می گذراندم ویک روز تابستانی در کتابخانه ی شریعتی دنبال اطاق پر از دود شعر می گشتم که ناگهان دستی آستینم را کشید و مرا به شاعران معرفی کرد؛ چه معرفی ای !کلی تعریف تمجید از استعداد داشته نداشته ی این شاگرد. و من پایم به اطاق عجیب شعر باز شد و این شد سرنوشت ما به همین سادگی.

گرم بود مثل شبی که در لندرور یکی از دوستان موقع خداحافظی دستم را گرفت و گفت سردی !به خودت برس. آبمیوه! و آن شب البته زمستانی بود. احتمالن بیست سالی از این حکایت ها می گذرد و چرا من فقط آن سالها را به یاد دارم.بازاحتمالن چون فقط آن سالها سال ِ من بودند ؛ هفده تا بیست سالگی ، سال ما بودند! سالهای گرم ما بودند.

بعد هم که دیگر دلخوری ها و حرفهای بزرگان از هم پیش آمد و ما هم که جوانتر پریده بودیم بی خبر وسط معرکه  و هر کس داشت به خانه ی خودش بر می گشت. بعضی به غیض نمی خواستند برگردند و بعضی در پی فاصله ی زمان برای رفع کدورتها تا اینکه مرگ کورش و سیاوش و بچه ها یک بار دیگر همه را به خود آورد ودیگر شاید کمی دیر بود. خانه مان را هم که در گرو کشی قدرت از دست داده بودیم و خانه های بعدی هم! چه می توانم جز اینکه در روز تشییع ، بهزاد پسر بزرگش را در بغل بگیرم سیر گریه کنم که گریه ی من بغضی بیست ساله است مانده در گلو  برای آنهایی که هستند و آنهایی که نیستند.

خبر کوتاه«حبیب زاده رفت»اولین حس من از سرما بود سرمای پیرامون آدمی سخت که من اورا فقط در گرماگرم سالن کوچک تئاتر  تجربه کرده بودم.

شعرخوانی

کبریت کشیدم

تو به این روشنایی محدود

 گریستی

                                      احمد رضا احمدی                  

 چهار شنبه 15اردی بهشت

 خانه شهریاران

 به ساعت هفت عصر

قرار شاعران

با من صبح نشده ای

«بامن صبح نشده ای» گزاره ای است که در اول شعر ندا سخایی آمده است و در واحد جمله ای شاعرانه کاملن پذیرفتنی چرا که قرائتهای مختلف را در نهاد زبانی خود داراست . کوشش چندانی نمی خواهد و از همان اغاز خواننده را متوجه شعر می کند فارغ از اینکه از پیش تعیین کرده باشیم که مثلن با شعری از شاعری طرفیم  یا احیانن در وبلاگی که عنوان شعر بر پیشانیش آمده آن را بخوانیم 

این جمله ظاهرن کلید ورود به شعر است و و کلمه ی صبح با معانی در و کنارش و شبی که رفته است و تداعی های بسیار دیگر  نباید تمام شود  اما نه این طور نیست از آنجایی که اکثر عبارتها فضایی انتزاعی دارند کمبود تصویرهای پیش برنده برجسته است. شاعر از بغل این نشانه ها رد می شود و روی آنها تمرکز نمی کند انگار مال او نیستند  صبح در اول شعر گم می شود ،در پاراگراف بعدی «نان» فراموش می شود و بعد «انگشتها»، «گره  روسری» و« تبخال» .شعر در هاله ای از رمز تمام می شود حال آنکه نشانه های یاد شده هر یک  توانایی بالقوه ی بسیاری در این رمز گشایی دارند .به نظر می رسد شاعر سرعت بالایی دارد منظره ها را ندیده و در پایان هم مسیری مبهم  مقابل ماست مهمترین عنصری که دارد کم و بیش خوب پیش می رود حس شاعر است حسی که چندان مبتنی بر حواس شاعرانه نیست در این شعر رنگها و بوها  کجا هستند .صداها کجا قایم شده اند که بیرون نمی آیند.کلمه ی بو یا مزه بهع خودی خود القای بو و مزه ای را در پی ندارد اگر چه نشان از حواس شاعر است به این موضوعات ولی گاهی وقتها توصیف های کوچک و ساده ای که به دست می دهیم درخشتدگی یک شعر را چند برابر میکند درست مثل نوری اندک که از زاویه ای خاص  به یک پرتره تابیده شده باشد.