تو مشغول مردنت بودی

بعضی روزها نسبت من با عکس بیشتر است تا شعر. چه باید کرد در روزگاری که همه چیز چند کاره ساخته می شود مثل چاقوهای دو دم ؛ یک دم برای بریدن نان و یک دم برای تکه کردن گوشت ! ما هم دمی با شعر و دمی با عکس و دمی با ...

غرض اینکه چند روز پیش مشغول ورق زدن کتابی بودم که به تازگی از نمایشگاه خریده بودم ( البته نه با بن کتاب و کارتهای اداره ارشاداسلامی!) تو مشغول مردنت بودی کتابی است از شعر شاعران مهم به ترجمه ی محمد رضا فرزاد و در مقابل هر صفحه ی شعر عکسی از بهترین عکسها یی  که دیده ایم .   انتخاب عکسها را شهریار توکلی به عهده گرفته. نسبت شعرها و عکسها سوای رابطه ی  معنایی که با وسواس و دقت صورت گرفته دو چیز دیگر هم هست اول اینکه شعرها و عکسها زبانی ساده دارند اگر چه این روزها یکی از مشاغل ِ در حاشیه ی عکاسی ؛ نوشتن تحشیه بر عکسهای واضح عکاسان بزرگ است !ولی واقعاً عکسها احتیاج چندانی به توضیح و حاشیه نویسی ندارند . اگر هم داشته باشند نسبتی که با شعر مقابلشان پیدا می کنند برای توضیح کافی است . نسبت د یگر شعر و عکسها با هم در  چگونگی کشف های مهم ؛اما ساده است . با وجود ترجمه مشخص است که شعرها بیش از آنکه مبتنی بر تئوری های زبانی و آکروباسی های بر آمده ار تئوری های  زبان شناسی باشند، مبتنی بر سادگی ودرعین حال کشف یا شکار موقعیت هستند. برای نمونه برایتان شعری از بوکوفسکی را از این کتاب انتخاب کرده ام  گمان نمی کنم این شعر ساده به هر زبانی نوشته و یا ترجمه شود چیزی جز این باشد که در زبان فارسی می خوانیم ؛ شعری ساده که تنها حاصل دقت و یک لحظه ی خاص از نگاه کردن به پدیده های پیرامونی است و لذت حاصل از آن نتیجه ی همین کشف ساده است.

  کفش ها

وقتی جوونی  

یه جفت

کفش زنونه ی پاشنه بلند

 که واسه خودش

تک و تنها

 توی کمد نشسته

 بد جوری

 حالی به حالی ت می کنه

 

وقتی پیری اما

 اون واسه خودش

 فقط

یه جفت کفشه

که کسی پا توش نکرده

همین.

 

شعر امروز ایران البته بر اساس شتابزدگی یا بد خوانی و غلط خوانی تئوری های امثال ژاک دریدا در اوایل دهه ی هفتاد به راهی دیگر رفته است نگاهی به چند مجموعه شعر پشت سر هم از باباچاهی گواه همین مطلب است لا اقل اینکه بعد از حدود دو دهه از این شعرهای نوشته شده بر اساس  تئوری باید چالشی مجدد یا راهکاری تازه برای برون رفت این مخمصه جست . ظاهراً که راه ساده تر ی را جماعت یافته اند راهی بی درد سر . چرا اصلاً چالش !آنهم شعر بابا چاهی که هر روز بنا به فرصت و شغل شریف کتابسازی در حال جمع کردن یاران جدید و جوان است .شرافت شعر ما زمانی از دست رفت که برای ذکر نامی از هر یک از ما شاعران سعی کردیم به هر طریقی پای پیاده یا  با اتوبوس خود را به کلاس و کارگاه حضرات برسانیم یا با نوشتن مطلبی بی درد سر در مدح استاد جایی برای خود در کتابهای هنوز نوشته نشده ی ایشان باز کنیم غافل از اینکه نسل تازه در راه است ؛ جوان هایی که به قول نیما برق تیزهوشی را در چشم هایشان می شود دید . بار کج را راست خواهند کرد و راه راست را پیدا .به هر حال در هنر آزمون و خطا امری اجتناب ناپذیر است اما شامه ی تیزی هم می خواهد که پس از ازمون، سریعاً خطاها را پیدا و اصلاح کند  ضمن اینکه بنا براصل تجربه ناپذیری هنر  حتا اگر راهی به درست رفته شده باشد پس از چندی راه رفته را ملال پر می کند و در هنر همواره نیاز به جست و جوی تازگی ها احساس می شود

خلاصه اینکه برای تبیین شعر امروز ایران و جهان شاید بیش از آنکه نیازمند  خواندن تئوری های دریدا و فوکو باشیم تا سر مشق هایمان را بر اساسشان بنویسیم ، بهتر است به شعر شاعران جهان سری بزنیم. در مجموعه ی بالا شعرهایی می خوانید از براتیگان، شمبورسکا ، ژاک پرور، الن گینزبر ، ریتسوس، ریموند کارور  و...

                                     سعید آرمات

نقدها را بود آیا که عیاری گیرند؟

تکمله ای بر جلسه ی رونمایی و نقد کتاب سپیده مختاری

برگزار شده در کتابخانه ی طالقانی بندرعباس خرداد 89

 

جلسه ی نقد و بررسی کتاب مادر پرنده خواست مجموعه غزل سپیده مختاری یکی از چالش بر انگیزترین جلسات نقد کتاب در طول یک دهه در هرمزگان بود . اگر چه در این جلسه حرفهای ضد و نقیض زیادی شنیده شد اما همین حرف ها نیز سبب شد که مخاطب ِ روی صندلی نشسته و آرام به واکنش در آید و موضع گیری شفاف خود را در مقابل نظرات اعلام شده از بالا، بیان نماید . تصادم نظرات و آرای مختلف در خصوص شعر کلاسیک به طور اعم و غزل به طور اخص منجر به واگشایی وضعیت غزل در دو سه دهه ی اخیر کشور از جانب من – سعید آرمات – شد. نسلی که احتمالاً با تبارشناسی غزل امروز ایران آشنایی چندانی ندارد و البته بیشتر هم مست و ملنگ حس تخدیری آن است..

واگشایی وضعیت غزل در پنجاه سال اخیر برای من خود کتابی است که افسوس! ضرورت نوشتنش دیگر از دست رفته است و کارهای مهم تری هست که باید کرد .اما جای تاسف است که مدعیان شعر کلاسیک اینجا هنوز چند غزل درست و حسابی ندارند و به قول عمران صلاحی با همان کت و شلوار سی سال پیش - شعرهای نخ نمای قدیمی -  به مجلس عزا و عروسی می روند !.بی دلیل نمی نماید که یکی از ناقدان در جلسه ی کتاب ِ سپیده مختاری بهترین غزل های استان  را هنوز همان غزلهای یک دهه پیش بلقیس بهزادی و فهیمه نظری عنوان کرد  . البته آن شب در آن بحبوحه ی آرای ضد و نقیض و مغلوط انصاف همه از حد گذشت ! من فکر می کنم کسی که هنوز زنده است و غزل می گوید و تجربه می کند  خانم مختاری است نه آنهایی که نام برده شد و الکشان را خیلی وقت است که گل میخ دیوار خاطره های ما آویخته اند .انصاف ما از حد گذشت که تنها به وجوهی محدود از مجموعه پرداختیم که شنونده ها هم البته حرفهایی داشتند و سکوت ما بالا نشینها برای لحظاتی جایز بود چرا که بعضی وقتها جای آدمهای بالا و پایین باید عوض می شد و در میان جمع از کسانی مثل مسعود فرح ، ابراهیم پشت کوهی،  علی آموخته ،  کرامت بلالی و رخشنده پاسلار حرف هایی به مراتب منطقی تر و مستدل تر می شنیدیم تا از آنهایی که به هوای حفظ آبروی غزل آن بالا نشسته بودند و با بیان نظرات فله ای و به دوراز شناخت ِ ابتدایی ترین مسائل ادبیات امروز باعث   سرافکندگی غزل سرایان جوانی شدند که در چشمشان برق دانایی دیده می شد . متأسفانه نسبت غزل بسیاری از جوانان -و نه همه ی آنها- با ترانه های سطحی و تخدیری مریم حیدر زاده یی بیشتر است تا با مردم و اوضاع پریشان آنها .کو غزلی  از شاعران این شهر که نشانی اندک از اوضاع مردم زمانه باشد . در پستو است لابد و در جلسات هردم حال و هردم عشوه. 

از دست رفتن فرصت های درخشان برای غزلسرایان جوان روزی بود که غزل چون لعبتکی به مجلس شرم این آدمها رفت و در فضای محفلی و خانگی و به به چهچهی به دور از برخورد و تصادم با نقد به آلتی برای خودنمایی تهی مایگان تبدیل شد چنانکه در جلسه ی کتاب خانم مختاری نیز دیدیم افتخار به ندانستن چند اصطلاح ساده ی نقد ادبی مثل فرمالیسم از جانب این دوستان؛  داد ابراهیم پشکوهی –یکی از حاظران در مجلس - را در آورد: که اگر بلد نیستی برو کتاب بخوان یاد بگیر. از کی تا حالا بی سوادی و نادانی ماهیت افتخار آمیز پیدا کرده است . یادش به خیر سید حسن حسینی در یکی از کلاسهایش در دفتر شعر جوان روزی به تعریض، همین عبارتها را در مورد یوسفعلی میر شکاک بیان داشت که در آن سالها هر جا می رفت سند افتخار خود را در این می دانست که دیپلم هم نداشت با آن همه افاضات !!!

یا مثلاً ربط نقد وبررسی مجموعه شعر یک شاعر با این موضوع در چیست که او چرا به جشنواره های مختلف می رود و اصولا فرق جشنواره و بازار چیست؟ یا مگر آنهایی که این دوستان پیش پایشان سجده می برند به همین مجالس دولتی و تشریفاتی نمی روند؟ که اتفاقاً مجلس شعر و شادی سران مملکتی را با همین استادان رنگ و وارنگ شعر کلاسیک و غزل مزین می کنند . نام ببرم یا تداعی شد؟؟!!

یا بیان این مطلب که عاقبتِ آدم معلوم الحالی مثل سعید میرزایی نوحه نوشتن است ؛ چه دخلی به سپیده مختاری داشت که مگر استاد مفخر و معظم حسین منزوی (رحمه الله علیه) کتاب نوحه ندارد و نوحه نویس نبوده است ؟؟ لابد قصه اش را که بر سر هر کوی و بازاری هست دوستان نشنیده اند و یا هم شنیده اند و  نعل ِوارو می زنند! یا مگر نوحه نوشتن سعید میرزایی اصلاً بدتر است از ترانه های حالی به حالی کننده ی دختران شانزده ساله  که این سالها غزل سرایانی با اسم و رسم ِاستادی در همین شهر نوشته ا ند . همه می دانیم که این نوحه ها و ترانه ها که البته تمایزی هم در عمل با هم ندارند ، قاتق نان این غزلسرایان  است و همه هم در ادبیات نمی توانند فردوسی وار زندگی کنند که سر بر بالش سنگ بگذارند و رستمی دیگر بیافرینند .

البته که شمشیر نقد تیز است اما تیزی آن نه برای بریدن نان و نام کسی بلکه برای زدن انبوه علفهای بی مصرف است و زدودن خارهایی که گوشت لخت و تن شعرهای زیبا را خراش می دهد. دستهای زمخت نقد را با نازک آرای تن ساق این گل کاری نیست .

 

سعید آرمات

هر اطاقی مرکز جهان است.    اکتاویوپاز 

 

 

خانه ی شهریاران جوان

چهار شنبه 12خرداد

شش و نیم عصر

شعر خوانی شاعران 

 

با تشکر از بنیامین انصاری به خاطر ارسال مطلب زیر

 

نگاهی به روانشناختی شخصیت در فساد در کازابلانکا

طاهربن جلون نویسنده مراکشی در سال 1944بدنیا آمد.او در دبیرستان فرانسوی ها درس خوانده و در سال 1971از دانشگاه محمد پنجم در شهر رباط با درجه کارشناسی ارشد در رشته فلسفه فارغ التحصیل شده و به فرانسه مهاجرت می کند و یک سال بعد از دانشگاه پاریس در رشته روانپزشکی دکترا می گیرد. او که ساکن فرانسه است تمامی نوشته هایش را به زبان فرانسوی می نویسد. و تاثیرات روانشناسی و فلسفی در آثار او به خوبی دیده می شود.

داستان فساد در کازابلانکا مانند سایر داستان های او در جامعه اسلامی مراکش اتفاق می افتد و این مسئله مارا به عنوان خواننده خارجی گاهی دچار تردید می کند طوری که بین شخصیتها وجامعه توصیفی آن هیچ تفاوتی احساس نمی کنیم. مثل اینکه داستان را یک نویسنده ایرانی نوشته باشد و تمامی حوادث در ایران واقع بشود آنها را می پذیریم. که این موضوع تا حد زیادی مدیون ترجمه بسیار خوب محمد رضا قلیچ خانی است.

فساد در کازابلانکا داستانی است در رابطه با فساد در دستگاه های اداری و دولتی که یک کارمند سالم هم اگر خودش بخواهد سالم بماند در چنبره این سیستم فاسد خرد می شود. فساد در کازابلانکا از لحاظ عشق،شهوت ،ثروت،فقر ،قدرت ،خیانت ،پاکی ،عدالت ،دوستی ،و خیلی موارد دیگر قابل تعمق و بررسی است. که در اینجا فقط از نظر روانشناسی مورد بررسی قرار می گیرد.

داستان طاهربن جلون از زبان راوی حکایت می شود (دانای کل )و بعد از معرفی شخصیت های اصلی داستان به زبان اول شخص تغییر می کند و برای شناخت بیشتر شخصیت ها ی داستان از طریق مراد یعنی شخصیت اول داستان آشنا می شویم. تمامی اسامی اشخاص بادقت انتخاب شده اند و با خصوصیات آنها هم خوانی دارد مراد:  مقصود ، سرمنزل ، هدفش رسیدن به پول و زندگی عالی است. حلیمه : ملایم ، ‌‌‌‌‌‌‌‌منعطف در کلیه موارد زندگی اعم از مثبت و منفی. ناجیه : نجات دهنده ، تنها کسی که به مراد کمک می کند. حاج حمید : آدمی متظاهر که در جامعه امروز علاوه بر حجاج به افراد متظاهرنیز این لقب داده میشود و مورد ستایش همگان است.

مرادکارمند متاهل و دارای دو فرزند است. ما از همان ابتدا با وضع زندگی او که دارای حقوق بخور و نمیر است روبه رو می شویم. این مهندس مراد لیسانس اقتصاد است وشباهت هایی با نویسنده داردکه در جای جای داستان از طریق اوحرف هایش را به ما منتقل می کند. یکی از این شباهت ها محل تحصیل آنهاست که دانشگاه محمدپنجم در رباط می باشد.

مراد کارش بررسی نقشه های ساختمانی است و بدون امضای او جواز ساخت صادر نمی شود. اهل رشوه و زد و بند نیست. به همین خاطر زندگی رو به راهی ندارد. ما از همان اوایل داستان متوجه روحیه و تفکر روشنفکری او میشویم: «این حرف ها به گوش مراد نمی رود که بچه نعمت خدا است و هر آن کس که دندان دهد نان دهد و به همین دلیل به حلیمه (زنش)گفته که برای جلوگیری از حاملگی از آی ،یو،دی استفاده کند.» این طرز فکر درست نقطه مقابل زن او حلیمه است. زنی سنتی با تفکرات معمولی و آرزوهای زنانه : «به معاونت میگن مرد !حقوقش از تو کمتره ،ولی یه خونه قشنگ با دوتاماشین داره بچه هاش به مدرسه فرانسوی ها میرن و بازنش برای گذراندن تعطیلات به رم می ره!توهم به من آی.یو.دی می دی و به زور هر دوهفته یکبار با هم بیرون شام می خوریم. اینم شد زندگی؟تعطیلات مون رو باید خونه مادرت بگذرونیم – اسم اینومیذاری تفریح؟»

مراد معاونش حاج حمید را که زنش آنقدر از او تعریف می کندو زندگیش را به رخ او می کشد( بعدها در طول داستان اورا ح-ح می خواند) مردی رشوه گیر و اهل زد و بند ، متظاهر و چاپلوس معرفی می کند.

مراد دائما بخاطر حسن انجام وظیفه و تعهد کاریش توسط حلیمه و مادرزنش مورد ملامت و نیش و کنایه قرار می گیرد. مادر زنش مرتب جلوی او از شخصی به نام سیدی لاربی اسم می برد. این فرد وکیلی است که از راه زدو بند کردن با شرکت های بیمه به نان و نوایی رسیده است. تمامی شخصیت ها ح-ح ، رئیس ، حلیمه ، مادرزنش و اطرافیان اورا به نوعی به گرفتن رشوه یا به قول خودشان انعطاف پذیر بودن تشویق می کنند.

این سرزنش ها و فشارهای مختلف باعث ایجاد درگیری او با خود می گردد. و همان گونه که به جلو می رویم به ناهمگون بودن چالش ها و تضادهای درونی که او دچارش شده بیشتر پی می بریم. او کم کم به درست بودن ازدواجش با حلیمه شک می کند. و در مراجعه ذهنی به گذشته اش می گوید : «آیا واقعا عاشق او بودم ؟ خجالتی بودن ، خراب بودن اعصاب و جدی بودنم مانع از درک واقعیت بود. الان تازه می فهمم که بیشتر جسم او را میخواستم.»

او عاشق دختر خاله اش (ناجیه)بوده ولی مادرش به او گفته که او خواهر رضاعی توست و مادرش به او شیر داده است که بعد متوجه می شویم ترفندی زنانه بوده تا هرگونه تلاش را در ازدواج آنها با یکدیگر در نطفه خفه کند. اما ما، در ادامه داستان شاهد بازگشت مراد به سوی معشوقه سابقش ناجیه که حالا شوهر خود را ازدست داده هستیم. وبا هرچه بیشتر شدم اختلافش با حلیمه بیشتر به سوی ناجیه کشیده می شود. طوری که گاه شبها به خانه نمی آید.

درگیری های فکری او با خودش برای انجام عمل خلاف رشوه گرفتن با بیشتر شدن ترس او همراه است : «بقیه چطور این کار را میکنند ؟ چه جراتی دارند ؟ چرا دست زدن به کاری که برای بقیه مثل آب خوردن است باعث وحشتم می شود و عرق سردی وجودم را می گیرد؟و پاسخ مخالفت درونی خود را از طرف دیگران و با توجیحات آنان می دهد :» عباس می گوید : من خودم طرفدار قانون ، نظم و ترتیبم. ولی وقتی همه از راه های زیرزمینی رد میشن و مشکلات در راهروها حل میشه ؛ اگر بخوای راه دیگری رو بری مثل این می مونه که بادست خودت، خودت را بندازی تو هچل. واسه مردم هم دیگه جا افتاده. تا کارشون جایی گیر میکنه. دنبال یه کانالی میگردن که مشکل شون رو حل کنه. رشوه دادن در واقع نوعی مالیات دادن است. همه باهاش کنار می آیندو کسانی مثل من که قصد مقاومت دارند مجبور می شوند در کنار گونه های در حال انقراض در مناطق حفاظت شده به سر ببرند.» و دراینجا مثل کسی که بر او نهیب می زنند در جواب توجیحات چنین میگوید: «من شخصا افتخار می کنم تادر این مناطق حفاظت شده زندگی کنم.» اما بلافاصله شخصیت دیگری از درون او جوابش را می دهد : «من تا کی می توانم به این افتخار ادامه دهم و با آن سر کنم؟آیا این افتخار هزینه تحصیل پسرم را می دهد ،هزینه درمان دخترم که مبتلا به آسم است تامین می کند. امکاناتی در اختیارم می گذارد تا خانواده جمع و جورم را گاهی به مسافرت و تفریح ببرم؟»

این پارادوکس یا تضاد شخصیتی مراد در داستان و با شدتهای مختلف تا انجام عمل رشوه گرفتن او را رها نمی کند.

همان گونه که داستان به جلو می رود شخصیت روانی مراد نیز رو به وخامت می گذارد به طوری که به جای توجیحات دیگران صداهایی را به طور واضح می شنود. ندای انسانی و عدالت خواه و ندای شیطانی سرزنش ،که این ندا او را در رسیدن به مقصودش راهنمایی می کند :  «اگر ارباب رجوع هات رو به خونه دعوت نکنی تا بهشون خوش بگذره نمی تونی تو کارهات موفق بشی مثل روز روشنه.بعدش باید لباسهای بهتری تنت کنی..ظاهر آدم حرف اول را می زنه….باید در ملاءعام خیلی ظاهر بشی ، گاهی تو رستوران غذا بخوری تا مردم ببینند که با آدمهای کله گنده ای نشست وبرخاست می کنی و برای مردم جابیفته که تو حساب صنار سی شاهی نمیکنی. انعام زیادی رو به پیشخدمت ها بده ، با این کار تو چشم مردم هم پولدارو هم دست و دلباز می شی. باید مسجد بری مثلا جمعه ها باید خودت رو مذهبی نشون بدی و خوب نقش بازی کنی. باید بدونی چطور مانور بدی و خودت رو از دست چیزهای به درد نخور مثل عذاب وجدان خلاص کنی. »

این دوگانگی شخصیت او را با معشوقه اش ناجیه هم دچار سوءظن میکند : «من دیگر نمی دونم که به ناجیه تمایل دارم. ناجیه ای که در این لحظه جلوم ایستاده یا نه ،اصلا تمایل به شخص خاصی ندارم و بطور مبهم همچین چیزی تو وجودمه»

هنگامی که او اقدام به گرفتن رشوه برای بار دوم می کند. به تنها کسی که اعتراف می کند ناجیه است (معشوقش) و تنها اوست که او را سرزنش می کند و از ادامه این کارباز می دارد : «من متاسفم. ازت دارم ناامید می شم. چیزی که منو بهت علاقمند کرد پاکی و صداقتت بود ، به نظرم آدم خیلی محترمی می اومدی. راستی که آدم های پاک کیمیا شدن. همین اخلاقت بود که دوست داشتم باهات زندگی کنم.متاسفم …..اشتباه کردم.»

مراد تا زمانی که کاملارشوه گرفتن و قاطی این زدو بندها شدن را نپذیرفته و درواقع صداقت و پاکی خود را حفظ کرده است. دچار اضطراب میشودو حتی آثاری برروی بدنش بصورت لکه های سفید بروز میکند. او در مورد ترسش یا درواقع همان عذاب وجدانش به دکتر روانپزشک مراجعه می کند او (مراد) بیماریش را سندروم رشوه گیرهای تازه کار می نامد.امادکتر به او می گوید که بیش از حد احساساتی و کمرو است. و مراد در اینجا به عقده حقارت خود در دوران کودکی و نوجوانی اشاره می کند. که این کم رویی و نداشتن اعتماد به نفس به هنگامی که مسئولیتی را به طور واحد به عهده دارد بهتر می شود: «وقتی بچه اولم دنیا اومد یه ذره اعتمادبه نفس پیدا کردم. و بفهمی نفهمی مریضی ام بهتر شد. » احساس مهم بودن و اینکه بدانی وجودت برای دیگران ضروری است به تو قدرت میدهد تا به پیش بروی اما با هر حادثه ای که ریتم این روند را مختل کند دوباره به همان حال برمی گردد: «وقتی دچار بحران می شوم این حالت خیلی بدتر میشه.»

دگرگونی های ظاهری و درونی مراد او راهر چه بیشتر به ح-ح شبیه میکند او که در ابتدای داستان از روزنامه خواندن ح-ح انتقادمی کرد : «چگونه او این همه وقت را صرف خواندن این روزنامه های بی محتوا می کند.» حالا خود به روزنامه خواندن روی می آورد:«خوشبختانه چون هفته ای یه بار به مرکز فرهنگی فرانسه می رم با خواندن روزنامه و مجله های خارجی یه اطلاعاتی تو این زمینه کسب می کنم.»

لکه های سفید که دکتر به او می گوید پیسی نادر یا یه نوع پس زدن که کم کم تمامی بدن اورا می گیرد. در واقع آلوده شدن هر چه بیشتر مراد را به استفاده از این پولها نشان می دهد. «لکه های سفید دارن پشت دستام ، ساعد و پیشانی ام هم ظاهر می شن.دارم کم کم سفید می شم. مردم با نگرانی بهم نگاه میکنند و برام دلشون میسوزه. رنگ طبیعی پوستم رو دارم از دست می دم و علتش اینه که دارم پول حروم خرج می کنم. من تبدیل شدم به یه ماشین لباسشویی که کارش تمیز کردن پول های کثیفه»

او همه چیز را برای هرچه بیشتر آلوده شدنش می بیند حتی دکتری که او رابرای درمان بیماری پیسیش راهنمایی می کند:

«احتمالا فکرو خیال زیاد می کنید.

- تقریبا

- بعدش به دکتر میگم که مدتی پیش یبوست داشتم.

- پس چرا زودتر نگفتید.دارم یه چیزهایی متوجه می شم.شما عوض این که مواد زائد رو دفع کنید تو بدنتون نگه می دارید. شمایه جورهایی ناراحتی وجدان دارید. باید استراحت کنید و ورزش.

- فقط همین؟

- انعطاف پذیری تان رو هم بیشتر کنید.

واسه این کار کلاسهای شبانه هم هست؟

صبح تا شب و شب تا صبح.شرکت کن. بذار دنیا به روت بخنده.»

در واقع او انعطاف پذیر گفتن دکتر را تشویقی برای رشوه گرفتن خود می بیند.

اوج تخیل نویسنده جایی ست که داستان را موجی جدید همراهی می کندتا از یکدستی و کسالت به در آید. این همان جایی است که شخصیت شیزوفرن داستان یعنی مراد به اوج بیماری خود می رسد و  دچار توهم می شود : «می بینم که بین فرهنگ لغت وماشین تحریر قراضه سوراخی درست شده که مثل یه لوله عمودی می مونه ، حروف از لوله که رد میشن ماشین تحریر اونها رو جمع می کند و به صورت کلمات و حتی جملات در میآره …..کلمات به ترتیب خاصی کنار هم قرار گرفتن تا جمله بسازن ….لبخندی می زنم و ماشین تحریر را به حال خودش می گذارم تا داستانش را بنویسه.»

خود کم بینی همراه با سوء ظن شدید ، توهمات و هذیانها  همگی نشان از بیماری شیزوفرنی پارانوئید در مراد می دهند. : «حلیمه را در وضعیتی تصور می کنم که از من جدا شده و برای همیشه از دست شوهر بی عرضه ای که نمی تواند سر افرازش کند خلاص شده.» و از قول زنش می شنود که به بچه ها می گوید : «پدرتون آدم بی مسئولیتی بود. اون ما رو ول کردو رفت بدنبال یه زن خرابی که حتما دواخورش کرده….همه چیز و از دست داده ، کارش رو ، مقام ومنزلتش رو.» ومادرزنش را می بیند که با دامادهایش صحبت می کند. روش زندگی آنها مشخص و جا افتاده است : «ساده ومفید ، فاسد و الکی خوش ، خودخواه وشنگول …..درنظر اونها من عددی حساب نمی شم. منوعضوی از این خانواده حساب نمیکنن. من یه آدم حقوق بگیر ضعیف الحالی ام که جگر این و اون واسم کباب میشه و حتی تو گوشه ذهن اونها هم جایی ندارم.»

حضور نویسنده را این بار به روشنی ازقول ناجیه تنها کسی که مانع مراد برای رشوه گرفتن شد می شنویم و خیال خود را راحت کرده آب پاکی را بروی دستان خواننده می ریزد «بی گناهی کافی نیست. حق به جانب آدم بودن هم کافی نیست. قانون هرگز تمام وکمال اجرا نمیشه. ماجرایی که تعریف کردی هیچ فایده ای نداره مگر این که پای رشوه خورها و رشوه دهنده ها را هم بکشه وسط.تو این قضیه توهم پات گیره. می تونستی اون پول رو پس بدی وهرکسی روکه تو این مملکت بارشوه سرو کار داره بکشی دادگاه. ولی برای این کار باید رستم زمان باشی ،کاریه نفر دونفر نیست ، باید….باید….ولی آدمهایی مثل ما دستشون به هیچ جا بند نیست و کاری از دستشون بر نمی آد. ما اون قدر زور نداریم تا بتونیم با این هیولای بی شاخ ودم و بی عاطفه در بیفتیم که می تونن قهقهه بزنن و مارا لگد کوب کنند وبه راهشان ادامه دهند.»

در ادامه داستان باردیگر نویسنده در واگویه مرادبا خود ظاهر می شود : «فعلا من درحال تصور دنیا در ذهن خود هستم تا بلکه بتونم تغیرش دهم. رویا یعنی موجودات و اشیاء ناهماهنگ را کنارهم چیدن و با استفاده از آنها داستانی را عادی یا غیر عادی سرهم کردن. من در واقع عقاید شوپنهاور را تکرار می کنم که می گفت : زندگی و رویا دو صفحه یک کتاب اند ، اگر به ترتیب کتاب را ورق بزنیم و بخوانیم می شود ، زندگی و چنانچه بدون نظم بخوانیمش میشود رویا.»

حادثه داستان نیز زمانی به وقوع می پیوندد که مراد آخرین تلاش های خودرا برای بیرون آمدن از مبلی که روی آن نشسته وفنرهای آن تو کمر و باسنش فرورفته و نمی تواند بلند شود ، می کند. در حقیقت این مبل و فنرهای آن ، سمبل زندگی راحت ودر عین حال دردآوری است که او خود را درآن گیرانداخته است. و هیچکس حتی پلیس ( مجری قانون واجرای عدالت ) هم به او کمک نمی کند. او قادر به صدازدن نیست حتی فریادش در گلو گیر می کند و هرچه بیشتر در مبل و فنرهای آن فرومی رود ، تااینکه کاملا گیرمی افتد. و به دنبال آن کابوس های خودکشی که به همراهی حلیمه و مادرش که برای او طناب می آوردند و ح-ح که چارپایه را محکم می کندورئیس اداره جای قلاب را نشانش می دهد و حلیمه مسئول لگد زدن به چارپایه است. همه وهمه به زیبایی تصاویر گوناگون از تحول و دگردیسی او رانشان می دهند.  می توان گفت مراد پاک وصادق در اینجا می میرد. ویا در اثر تغییر ماهیت به هیولایی از قماش بدکاران تبدیل می شود :  «یه دفعه احساس خوشبختی می کنم ، حتی قیافه بچه هام رو فراموش می کنم. من از اونها فاصله گرفتم. مث یه غریبه ام. این اوضاع هم وحشتناکه هم جالب. دیگه عین خیالم نیست که میخواد چی بشه.»

او درآخر به لکه های سفید روی صورتش اشاره و می گوید : «خبری از لکه های سفید برروی صورتم نیست. فقط چند تایی روی دست هام دیده میشه. این لکه ها بعد از یه ضربه روحی شدید ظاهر شدن. حالا دیگه جلوی شدت این ضربه رو گرفتم.» همان طورکه می بینید لکه ها دقیقا بر عکس عمل می کنند ، یعنی ندای وجدان همان ضربه ای است که او جلو شدت آن را گرفته است.

در پایان داستان وقتی مراد با کت شلوار امانتی شوهر ناجیه به اداره می رود. یکی از منشی ها به او می گوید : «آقامرادچه بوی خوبی میدید !» و همه از او استقبال می کنند و وقتی ح-ح از در وارد می شود و احوالپرسی می کند مرادبه شباهت خودشان اشاره می کند  : «اون هم مثل من بوی خوبی میده.»

و سرانجام نویسنده به زیبایی ضربه آخر را با لبخند ح-ح به خواننده وارد می کند : «به جمع ما خوش اومدی»

 

منابع:

1- فساددرکازابلانکا- طاهربن جلون-ترجمه:محمدرضا قلیچ خانی –انتشارات مروارید.

2- شیزوفرنی – مینگ.ت.تسوانگ-ترجمه:مهشید یاسایی-انتشارات نشر مرکز

 

ادامه مطلب ...

مادر پرنده خواست

سعید آرمات

مادر پرنده خواست اولین مجموعه شعر سپیده مختاری دربردارنده 26غزل است که اردیبهشت امسال خودش را به نمایشگاه کتاب غرفه ی انتشارات داستان سرا رسانده بود. نه در پیشانی کتاب و نه در ذیل شعرها تاریخی برای سرودن اشعار معین نیست و لابد شاعر گزینشی آزاد را برای انتشار مد نظر قرار داده به گواه همین 26 غزل چاپ شده و وبلاگ شخصی ،او رسانه ای ترین و فعالترین غزلسرای این حوالی بوده است ضمن اینکه در بسیاری جلسات وبا ذهنیتی آزاد حضور یافته و شعرهای آشنایش را برای بسیاری خوانده است و به عبارتی حتی پیش از چاپ مجموعه ای مستقل همواره در معرض دید و نقد بوده است.

 فرصت نقد و بررسی کتاب را می گذاریم برای زمانی دیگر که حرفهای بسیاری است در خصوص غزل امروز و سببهای پیدایش غزل فرم که البته شعر سپیده مختاری جزء این دسته نیست و در طبقه بندی ها بیشتر به غزلهای شاعران پیش کسوت ! شبیه است با امکانات زبانی محدود تر و یعنی اینکه شاعر این مجموعه به زبان ساده راه رفته را دوباره رفته است . راه رفته ی غزل در دهه های پنجاه و شصت .شعرها به صورت مجزا لحظات حسی شاعر را خوب بازگو می کنند اما قرار گرفتن شعرها در کنار هم یکدستی کار شاعر جوان را به خوبی نشان می دهند وخاصه که تمامی مجموعه در دو سه وزن نزدیک به هم اند و به لحاظ معنایی نیز شعر ها واگویه های راوی زنی است که گله مند است و شاکی، بی پردازشی متمایزدر زبان  یا رویکرد ی به طنز و تکنیک های رایج در زبان غزل پیشرو . اگر به شاعران هم نسل و هم دوره ی خانم مختاری شاعرانی مثل سید مهدی موسوی یا منصوره حکمت شعار که از قضا مجموعه شعرشان هم زمان به چاپ رسیده بنگریم این تمایزها را در می یابیم. کار ما فعلن مقایسه ی این شاعران با یکدیگر نیست اگر چه در نقد تطبیقی به همین موضوع می پردازند .

این نوشته قرار است در حد معرفی باقی بماند وپیام تبریک شاعران  را به خانم مختاری برساند . ضمن بیان این مطلب که نفس چاپ مجموعه محاسن بسیاری را برای شاعر به همراه دارد از جمله اینکه شاعر رسمن وارد صحنه شده و حالا باید که نقدها را هم بشنود که گاهی هم چندان خوش به مذاق نمی آیند اما هنر را مگر راهی دیگر هم هست که ما نمی دانیم ؟؟

اگر غایتی در هنر باشد آن غایت در سرشت توام و همزاد با نقد بوده و هست امید که این مجموعه محل بازخورد و تبادل آرای جدید در خصوص غزل امروز گردد و پیش نهادهای تازه ای را به شاعر این مجموعه و شاعران جوان ارائه دهد . در پایان برای این مجموعه احتمالن جلسه ی رونمایی و نقد و بررسی را با یاری شاعران و دوستان خواهیم داشت که زمان ومکان آن متعاقبن اعلام خواهد شد .

آمدی از کجای این قصه

زهرا اسپید


آمدی از کجای این قصه ؟ که بچینی فقط پر و بالش
او بگیرد بهانه ی پرواز ، حظ کنی که گرفته ای حالش
آمدی در دقیقه ای متروک بلکه ناباورانه پا بدهد
دختری که همیشه ترسیده تو بیفتی دوباره دنبالش
دختری که غرور بندری اش به مذاق تو خوش نمی آمد
به سرت زد کمی بلرزانی دل او را شبیه خلخالش
شکل مردی سوار اسب سفید مثلاً تو همان کسی بشوی
که از آغوش تلخ یک فنجان پا نهاده فراتر از فالش
شش بهمن چه ناگهانی و سرد آمدی تا سکوت رابطه را
بشکنی با تمام تجربه ات شاعرانه به قصد اغفالش
و شبی که فرشته های سیاه چشم هایش احاطه ات کردند
گیر کردی تپق زدی یکریز فحش دادی به او و امثالش
آن شبی که به باد هم حتی بچه گانه حسودیت شده بود
پرسه می زد چه بی خیال و رها بین گل های چادر والش
هیچ طوری نمی شود فهمید عمق او را که نیست اقیانوس
یا غروری که ساده ی ساده حل شده در حیای سیالش
گیج مانده دلت کنار خلیج این پرنده اسیر پرواز است
در خیالش نشسته آبی دور نیست پیدا حدود آمالش