وقتی هیچ چیز نبود

عبدالوهاب نظری

وقتی هیچ چیز نبود

در روی پشت بام باد می خورد به صورتم، خواهم داد بزنم، خدا، خدا، زبان سنگین است، جوری که نشود گفت، دست من می لرزد و قلب تند می زند، اینجا مادر را که آمد دیدم و رفت.

نیمکت چوبی حیاط را نشسته بودیم، هوا یخ بود، همیشه یخ باشد زمستان .

خانم سعیدی گفت : چرا خواهی بروی؟ و دست هایش که تندتند تکان می داد سفید بود، مثل برف که کف حیاط.

 گفتم: زندگی نیست اینجا

 گفت: چرا؟ همه چیز هست، غذا، باغ، دوست، دیگر چه خواهی؟!

 گفتم: نمی دانم، زندگی که بیرون باشد را، گرفتم دستش را که گفتم: خواهش کُنم،

دستش عقب برد و گفت: حرف زَنَم امروز با مدیر، اما امید نداشته باشد.

مادر که آمد کنار پنجره رفت و صورتش را که می خواستم ببینم هیچ وقت نمی شد، پاک کردم شیشه با دست، بچه ها در حیاط بودند و همه شاد، به شانه ام خورد دستی، خانم سعیدی بود که گفت: تنها چرا باشی؟ مدیر را برویم ببینیم و به من خنده کرد.

راهروی آسایشگاه ساکت رد می شدیم، یکی یکی نگاه می کردم درهای اتاق ها که بسته بود را و یک تابلوی کوچک که نوشته بود مدیر، بوی سیگار می آمد، دود که از دهانِ مدیر بیرون می زد و اتاق را می پیچید، روی مُبل که چرمی و سیاه بود نشستم، خانم سعیدی با مدیر چیزی به هم می گفتند،مدیر گفت: چرا اینجا دوست نداری؟چیزی کم است؟چیزی اگر خواهی بگو، ما وظیفه داریم.

گفتم: تکراری باشد اینجا و من خسته ام ،نمی دانم.راه رفت در اتاق و دست هایش که بزرگ بود تندتند تکان داد.

گفت: ما مسئول باشیم، برای ما زحمت نکن کار را.

گفتم:می روم، می بینی، دندانم به هم فشار دادم و قلبم که تندتند زد، ایستادم، جلو خواستم بروم، خانم سعیدی دستم گرفت و ایستاد جلوی من، نفس او خورد به صورتم و قلبم که آرام شد.

چند روز بود که نخورده بودم چیزی، خوابیده بودم بَر تخت و نگاه می کردم سقف را که شکسته بود، بوی عرق می دادم و نمی خواستم هیچ کس را.آریا در اتاق آمد و دست را بر شانه ام زد، گفت: نمی خوری چیزی، خواهی بمیری؟

گفتم: فرقی ندارد اینجا با مُردن

 گفت: من هستم این جا، بچه ها هستند، بد اگر باشد برای ما هم هست.

 نگفتم چیزی و مادر دیدم کنار پنجره آمده بود و رفت و اتاق را که کوچک بود.

قدم می زدم حیاط که یخ بود و درخت ها را یکی یکی رد می شدم، آریا را که دوان دوان می دیدم، آمد به طرف من خنده بود بر دهانش و برف که دستش بود زد به صورتم، من هم که او را حوصله نداشتم، برف برداشتم و زدم به او، افتادیم بر روی زمین و من دهانش را مشت زدم، بچه ها که آن طرف بودند آمدند جدا کردند ما را.

خانم سعیدی اتاق را داخل شد، آریا را گفت بیرون برود، نشست کنار من که روی تخت نشسته بودم.

گفت: خوب باشی؟

 گفتم: نه

گفت: این کار چرا کردی؟آریا دوست تو باشد و هم اتاقی، چرا زدی به او

گفتم: این سکوت دوست ندارم، خواهم دنیا را بشنوم

چشم او برق می زد، گفت: دیوانه شوی اگر دنیا را بشنوی، کاری نتوانی کنی، هر کجا بروی با تو باشد سکوت، تو از کودکی این جا باشی و بهتر است برای تو از بیرون

و من اشک داشتم، خانم سعیدی راه رفت طرف پنجره، جایی که همیشه می آمد مادر، می رفت، نزدیک رفتم، بوی او بیشتر می فهمیدم، او را گرفتم و محکم، خواست برود و من گرفته بودم او را و فشار می دادم، هیچ وقت که انقدر خوب باشد حالم نبودم، نگاه کردم او را، مادر چرا؟چرا؟ گلویش گرفتم، دندانم فشار دادم، جوری که بشکند، سیاه می شد دست و پا تکان می داد، مادر چرا؟ من را گرفتند، به دیوار چسباندند، مدیر به صورتم محکم زد و خانم سعیدی همیشه رفت.

آریا خوابیده بود، همه چیز را که می خواستم در چمدان گذاردم، پنجره را باز کردم و حیاط را داخل شدم، درخت ها مثل آدم های بلند و سیاه که نگاه می کردند، من را بودند، تاریک شبی بود که ستاره هم نداشت آسمان، و خیلی سرد که می لرزیدم، تا جایی که کوتاه شود دیوار، کنارش رفتم، چمدان انداختم از دیوار آن طرف و بعد خودم.

چندماه باشد که مسافرخانه را آمده ام، پشت بام را ایستاده ام، ساختمان ها که کثیف باشند می بینیم، ماشین ها که تندتند می آیند و دود در هوا می پیچند و آدم ها که همدیگر گوش نمی دهند را، خواهم داد بزنم، خدا، خدا، زبان سنگین است، جوری که نشود گفت، دست من می لرزد و تند می زند قلبم، لب پشت بام باریک است، وقتی هیچ چیز نبود، این را برای تو که بخوانی یک روز آریا نوشتم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد